خدا حافظ
خدا حافظ
خداحافظ
خدا حافظ ای باورهای شیرینم
خداحافظ ای آرزوهای دیرینم
خدا حافظ ای ای تلخ ترین شام آخر
ای به پایان رسیده ؛ دم دم های آخر
ای بی خبر از جام زهر و نفسهای آخر
خدا حافظ
.میروم از شهرتان ؛ دیدارتان
چشمها یم رو میسازم قفس
دلواپسی هایت رو زین واپس
مهمانم برشما .صباحی به چند
میکنم عزم سفر
تا که برف باران سر دهم
چشمها رو باید شست زین ثمر
برنفیرم ...قصه باید سر دهم
تا که غصه رو هر دم دهم
اتمام حجت بودم به چند
خرگوش صحرا رو نشد خوابش بچنگ
میروم تا شاهپرک از بر کند
آنچه گفته بودم رو باور کند
خدا حافظ
تا رسد نوش داروی گام آخرم
خب هنوز میکشم یکدم نفس
هنوز مانده ام در جام آخرم
پاییز و سرمای زمستان رو بشمار
چون و چندش بی خیال وسلام این عید آخرم
بعد من عقربه ها می گرین
لحظه ها زوزه کشن و قصه ها می میرن
هی هات وزین افسانه ای من و تو
من رسیدم به افق باور خود ، افسوس که مقصد نرسید آخرتو
سالها باید قیل و قال و زار زنن
دل ؛ این گره رو چاره نیست ؛
هرچند که تدبیر را بیجا زنن...
دوستای گلم تا اولین سپیده از بهار ؛ به دروازه دیگر سرزمین خدا من مهمان غروب این دیارم....پس دم غنیمت می شمرم .. تا به سرانجام دقایق ؛محتاج دعایم...
صبر کن ...هنوز جان در بدن دارم در این شهر....کار بی عدن دارم در این دهر...
هنوز میکشم نفس حتی بی نفس...هنوز هیزم دربقل دارد این تبر
مینویسم هنوز بر دفتر چشمان شما ...هستم تا وداع آخرم پیش شما....../
دلنوشته های واپسین روزهای خاکستری : از سعید
خداحافظ
خدا حافظ ای باورهای شیرینم
خداحافظ ای آرزوهای دیرینم
خدا حافظ ای ای تلخ ترین شام آخر
ای به پایان رسیده ؛ دم دم های آخر
ای بی خبر از جام زهر و نفسهای آخر
خدا حافظ
.میروم از شهرتان ؛ دیدارتان
چشمها یم رو میسازم قفس
دلواپسی هایت رو زین واپس
مهمانم برشما .صباحی به چند
میکنم عزم سفر
تا که برف باران سر دهم
چشمها رو باید شست زین ثمر
برنفیرم ...قصه باید سر دهم
تا که غصه رو هر دم دهم
اتمام حجت بودم به چند
خرگوش صحرا رو نشد خوابش بچنگ
میروم تا شاهپرک از بر کند
آنچه گفته بودم رو باور کند
خدا حافظ
تا رسد نوش داروی گام آخرم
خب هنوز میکشم یکدم نفس
هنوز مانده ام در جام آخرم
پاییز و سرمای زمستان رو بشمار
چون و چندش بی خیال وسلام این عید آخرم
بعد من عقربه ها می گرین
لحظه ها زوزه کشن و قصه ها می میرن
هی هات وزین افسانه ای من و تو
من رسیدم به افق باور خود ، افسوس که مقصد نرسید آخرتو
سالها باید قیل و قال و زار زنن
دل ؛ این گره رو چاره نیست ؛
هرچند که تدبیر را بیجا زنن...
دوستای گلم تا اولین سپیده از بهار ؛ به دروازه دیگر سرزمین خدا من مهمان غروب این دیارم....پس دم غنیمت می شمرم .. تا به سرانجام دقایق ؛محتاج دعایم...
صبر کن ...هنوز جان در بدن دارم در این شهر....کار بی عدن دارم در این دهر...
هنوز میکشم نفس حتی بی نفس...هنوز هیزم دربقل دارد این تبر
مینویسم هنوز بر دفتر چشمان شما ...هستم تا وداع آخرم پیش شما....../
دلنوشته های واپسین روزهای خاکستری : از سعید
۲.۸k
۱۸ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.