پشت پنجره ی باران لحظه ها را نخ می کشم تا فردا بیاید فر

پشت پنجره ی باران، لحظه ها را نخ می کشم تا فردا بیاید. فردا که روز من است. فردا که روز توست. لباس هایم را اتو زده ام تا نگویی شلخته ای. بازار را گشته ام تا عطر دلخواهت را پیدا کنم. همان که روی لاله ی گوشم می نشیند تا هوا را حالی دیگر بدهد. از سر پل گل خریده ام تا گلدان های خانه جای تو را پر کنند تا فردا که خودت بیایی. خورشید که طلوع کند فردا می شود. چه فردایی؟! برگ ها را زیر پایمان له می کنیم تا فردا صدایی شود از خش خش در گوشهای خسته ی مان! و می دویم تا انتهای خیابان امید، جایی که میرسد به فردایی دیگر. آنجا که پرنده ها روی شاخه هایی نشسته اند که برگ تردید روی آن نمی روید.

بیا! همین لحظه بیا! تو دیروز هم که بیایی برای من فرداست!

نیما رئیسی
دیدگاه ها (۱)

درین کشاکش سرما و بی اجاقی منبیا به خلوت شبهای بی چراغی منبه...

این اصلاً خوب نیست...این که تنها پلِ ارتباطیِ قربان صدقه های...

همین جاست کنار همین ثانیه های مردد. نزدیک تلاقی بغض و اشک . ...

خورشید در خون. باز ، آب ،سرخ. خاک، سرخ. آسمان ،سرخ! ابر ،سیا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط