part
part 04
#رمان_پس_از_جدایی
هان بیول : جونگکوکا نظرت چیه بعد شام بریم تو اتاق ؟ ( خودتون بفهمید منظورم چیه )
بنظرم دهنتو ببندی بهتره
هان بیول: تو کی که به خودت جرئت میدی تو مسائل ما دخالت کنی ؟
دوست دختر جونگکوک
هان بیول : چه زودم میپری وسط
وقت شام شد و منم از دست جونگکوک در حد مرگ عصبی بودم و همه اعضا بخاطر خشم من سکوت کرده بودن
بخاطر زخم معده نمیتونستم چیزای تند بخورم و گفته بودم بجای استیک گوشت تند استیک سس سیر برام بیارن
وقتی غذا رو آوردن هان بیول قسنگ غذای منو برداشت و منم مجبور شدم استیک تند بخورم
غذا رو با هزار بدبختی کوفت کردم و از درد تو خودم میپیچیدم که طعم خون رو تو دهنم حس کردم و بدو بدو رفتم طرف سرویس و بالا آوردم که دیدم لانا و جونگکوک کنارم وایسادن
جونگکوک کتشو انداخت رو شونه های بازم و گفت :
_ حالت خوبه ؟ * نگران *
با حال بد و بی جون گفتم آره
_ میخوای بریم خونه ؟
آره بریم
رفتیم رسیدیم خونه و یه راست رفتم تو اتاق شخصیم و درو محکم بستم
لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
( ویو صبح )
_ تا صبح از فکر ات نخوابیدم ، دیشب اون دختره عنتر اومد چسبید بهم و ات بخاطر این موضوع خیلی عصبی شد
تصمیم گرفتم برم پیشش که ببینم حالش چطوره
در زدم و با صدای بیا تو رفتم داخل و کنارش نشستم
_ هنوز ناراحتی ؟
نباشم ؟ جلو چشمم اومد چسبید بهت بعد میگی هنوز ناراحتی ؟
_ مگه من واقعا دوست پسرش بودم ؟
اینو از پیامات بپرس
دیدم که واقعا حال ات بده و خودمم قبول دارم که این چند وقت بهش بی اهمیتی کردم بخاطر همین محکم بغلش کردم ، سعی کرد پسم بزنه ولی نتونست
_ میدونم ..... این چند وقت بهت بی اهمیتی کردم ولی از این به بعد برات جبران میکنم پرنسسم
( 🦋🦋 کامنت یادتون نره قشنگا 🦋🦋 )
#رمان_پس_از_جدایی
هان بیول : جونگکوکا نظرت چیه بعد شام بریم تو اتاق ؟ ( خودتون بفهمید منظورم چیه )
بنظرم دهنتو ببندی بهتره
هان بیول: تو کی که به خودت جرئت میدی تو مسائل ما دخالت کنی ؟
دوست دختر جونگکوک
هان بیول : چه زودم میپری وسط
وقت شام شد و منم از دست جونگکوک در حد مرگ عصبی بودم و همه اعضا بخاطر خشم من سکوت کرده بودن
بخاطر زخم معده نمیتونستم چیزای تند بخورم و گفته بودم بجای استیک گوشت تند استیک سس سیر برام بیارن
وقتی غذا رو آوردن هان بیول قسنگ غذای منو برداشت و منم مجبور شدم استیک تند بخورم
غذا رو با هزار بدبختی کوفت کردم و از درد تو خودم میپیچیدم که طعم خون رو تو دهنم حس کردم و بدو بدو رفتم طرف سرویس و بالا آوردم که دیدم لانا و جونگکوک کنارم وایسادن
جونگکوک کتشو انداخت رو شونه های بازم و گفت :
_ حالت خوبه ؟ * نگران *
با حال بد و بی جون گفتم آره
_ میخوای بریم خونه ؟
آره بریم
رفتیم رسیدیم خونه و یه راست رفتم تو اتاق شخصیم و درو محکم بستم
لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم
( ویو صبح )
_ تا صبح از فکر ات نخوابیدم ، دیشب اون دختره عنتر اومد چسبید بهم و ات بخاطر این موضوع خیلی عصبی شد
تصمیم گرفتم برم پیشش که ببینم حالش چطوره
در زدم و با صدای بیا تو رفتم داخل و کنارش نشستم
_ هنوز ناراحتی ؟
نباشم ؟ جلو چشمم اومد چسبید بهت بعد میگی هنوز ناراحتی ؟
_ مگه من واقعا دوست پسرش بودم ؟
اینو از پیامات بپرس
دیدم که واقعا حال ات بده و خودمم قبول دارم که این چند وقت بهش بی اهمیتی کردم بخاطر همین محکم بغلش کردم ، سعی کرد پسم بزنه ولی نتونست
_ میدونم ..... این چند وقت بهت بی اهمیتی کردم ولی از این به بعد برات جبران میکنم پرنسسم
( 🦋🦋 کامنت یادتون نره قشنگا 🦋🦋 )
- ۳.۰k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط