رمانپسازجدایی

#رمان_پس_از_جدایی

#پارت_۰۳

_ تو یذره استراحت کن

رفت تو تراس و مشغول حرف زدن شد :)
اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ک پاشدم دیدم تو بغل جونگکوکم:(

جونگکوک جونگکوک
_ بله ( خوابالو )
پاشو بریم صبحونه بخوریم
_ باشه
میخواستیم بریم پایین که چشمم به تهیونگ خورد:(
سلام تهیونگ
♤ عهه ات تو اینجا چیکار میکنی ؟
نباید اینجا باشم ؟
♤ چرا ... چرا ( خنده )
زهرمار
_ بسه بیاین بریم صبحونه:)
صبحونه رو خوردیم و تهیونگ و جونگکوک مشغول حرف زدن شدن منم رفتم کتابارو آوردم که رمانو بخونم
♤ راستی جونگکوک جین بهم گفت بهت بگم توهم امشب بیای مهمونی ...
_ اوک با ات میایم
نزدیک غروب بود و میخواستیم با جونگکوک حاضر بشیم که یهو جونگکوک گفت :
_ ات امشب توی مهمونی شاید چند نفر که تو نمیشناسی تو مهمونی باشن پس اگه احساس کردی که پیششون راحت نیستی بیا پیش من بشین یا برو پیش لانا و بیدان دوست دختر جیمین و تهیونگ
باشه
رفتم سمت کمدم که ببینم لباس چی بپوشم که تصمیم گرفتم یه دامن مشکی با یه تاپ طوسی که به مشکی میزد پوشیدم و چون میدونستم جونگکوک از لباسای باز خوشش نمیاد پس یه کت مشکی هم رو تاپم پوشیدم از میکاپ زیاد خوشم نمیومد پس فقط یه اسپری شاین و یه تینت قرمز کم رنگ زدم:)
جونگکوک صدام کرد که بریم پایین سوار ماشین بشیم
یذره از دستش حرص خوردم با قیافم که خودش فهمید
_ چیزی شده ؟
نه نشده نه نه
_ قشنگ معلومه داری از یچیزی حرص میخوری یا از من ناراحتی ...
چرا اینقدر خوشگل کردی ؟
_ ( خنده )
زهرمار چرا اینقدر خوشگل کردی ؟
_ ببخشید ( خنده )
دختر تو مهمونی نگاهت کنی فاتحت خوندس
_ باشه
رفتیم رسیدیم به مقصد و با همه سلام علیک کردیم و رفتیم طرف میزی که اعضا بودن خدایی همه ی دوست دختراشون خیلی خوشگل بودن
رفتم پیش لانا و بیدان نشستم که یهو چشمم به ینفر خورد
اون کیه ؟
بیدان : ماهم خبر نداریم فقط میدونیم برا همه عشوه میاد و برا همه دخترا رئیس بازی در میاره
اوهوم ..... حالا اسمش چیه ؟
لانا : هان بیول
آها ،،،، مرسی
وقت شام شد و هان بیول قشنگ اومد کنار جونگکوک نشست و من یهو تعجبم زد بالا
یچیزی گفت که قشنگ میتونستم همینجا خاکش کنم ..