رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۲
-این موضوع صبح تا حالا ذهنمو درگیر کرده.
دست داخل جیب برد و با چشمهاي کمی ریز شده
نگاهم کرد.
-یادت نیومد کجا دیدیم؟
-نه،شما چطور؟
لبشو با زبونش تر کرد که بازم نگاهم به لب خیس شدهش کشیده شد.
چند بار پلک زدم و سریع به چشمهاش نگاه کردم.
چرا اینقدر امشب چشمم هرز میپره؟
-هیچجوري یادم نمیاد.
سپیده: مطهره جون، اگه صحبتهات تموم شده
بیا بشین.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
از کنار استاد رد شدم و نگاهمو به دنبال جاي خالی
چرخوندم.
با صداي مرجان بهش نگاه کردم.
-کنار من جا هست عزیزم.
لبخندي زدم و به سمتش رفتم آوا بین مرجان و یه مرد نشسته بود.
روي صندلی نشستم.
رو به روم ترلان بودم.
استاد کنار ترلان نشست که بیاراده اخم کم رنگی
رو پیشونیم نشست.
بالاخره با گفتن "بفرمایید میل کنید" آقاجون با
گرسنگی غذا واسه خودم کشیدم و با لذت مشغول
خوردن شدم.
مرغهاي خاتون همیشه بینظیرند.
صداي برخورد قاشق و چنگالها سکوت فضاي
سالنو میشکست.
با صداي آقاجون بهش نگاه کردم.
-مطهره جان؟
-جانم آقاجون.
-تا یادم نرفته بگم که رضا گفته که آقا محسن
شرکت تبلیغاتی دارند.
رو میز بیشتر خم شدم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟!
به جاش آقا رضا گفت: آره دخترم، شنیدم که تو یه
شرکت تبلیغاتی دنبال کار میگردي، میتونی نمونه
کار و ببري تا بررسی کنند، از تعریفهایی که از
کارات شنیدم فکر کنم حتما استخدام میشی.
انگشتهامو توي هم قفل کردم و با سرخوشی گفتم:
وایی ممنونم، کی بیام؟ کجا بیام؟
به یه مرد نگاه کرد که اون گفت: اگه شمارتونو بگی آدرس و ساعت اومدنتونو واستون میفرستم.
از بس خوشحال شده بودم بیتوجه به اینکه کلی
پسر اینجا نشسته شمارمو گفتم که لبخندي زد.
-ممنون دخترم.
درست روي صندلی نشستم و با لبخند گفتم:
-وظیفه بود.
نگاهم به استاد خورد که دیدم خندون داره بهم نگاه
میکنه.
اخمی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
******
با خستگی کیفمو روي تخت انداختم و مشغول باز
کردن دکمههاي مانتوم شدم
یه دفعه عطیه و محدثه عین گاو بدون هیچ ندایی
پریدند توي اتاق که از ترس جیغی کشیدم و دستمو
روي قلبم گذاشتم.
-زهرمار ترسیدم روانیا! این چجور اومدنیه؟
عطیه با نیش باز گفت: خب حالا ببخشید.
محدثه به سمت تخت رفت و خودشو روش انداخت.
-یالا تعریف کن، چی شد؟ چیکار کردي؟ چقدر
پسر داشتن؟ خوشگل بودن؟
با تاسف سري تکون دادم و مانتومو از تنم درآوردم.
-ول کنید میخوام بخوابم، فردا واستون میگم.
عطیه جلوي کمد وایساد و با اخم گفت: نخیر، الان
باید بگی، فردا که دانشگاه نداریم.
پوفی کشیدم.
-خیلوخب، برو کنار اول لباس بپوشم.
کنار رفت.
در کمد رو باز کردم و یه تاپ مشکی برداشتم و
پوشیدم.
شلوارمو بیرون آوردم که اون دوتا با چشمهاي
هیزشون نگاه ازم برنداشتند.
ادامه دارد..
#پارت_۲۲
-این موضوع صبح تا حالا ذهنمو درگیر کرده.
دست داخل جیب برد و با چشمهاي کمی ریز شده
نگاهم کرد.
-یادت نیومد کجا دیدیم؟
-نه،شما چطور؟
لبشو با زبونش تر کرد که بازم نگاهم به لب خیس شدهش کشیده شد.
چند بار پلک زدم و سریع به چشمهاش نگاه کردم.
چرا اینقدر امشب چشمم هرز میپره؟
-هیچجوري یادم نمیاد.
سپیده: مطهره جون، اگه صحبتهات تموم شده
بیا بشین.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
از کنار استاد رد شدم و نگاهمو به دنبال جاي خالی
چرخوندم.
با صداي مرجان بهش نگاه کردم.
-کنار من جا هست عزیزم.
لبخندي زدم و به سمتش رفتم آوا بین مرجان و یه مرد نشسته بود.
روي صندلی نشستم.
رو به روم ترلان بودم.
استاد کنار ترلان نشست که بیاراده اخم کم رنگی
رو پیشونیم نشست.
بالاخره با گفتن "بفرمایید میل کنید" آقاجون با
گرسنگی غذا واسه خودم کشیدم و با لذت مشغول
خوردن شدم.
مرغهاي خاتون همیشه بینظیرند.
صداي برخورد قاشق و چنگالها سکوت فضاي
سالنو میشکست.
با صداي آقاجون بهش نگاه کردم.
-مطهره جان؟
-جانم آقاجون.
-تا یادم نرفته بگم که رضا گفته که آقا محسن
شرکت تبلیغاتی دارند.
رو میز بیشتر خم شدم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟!
به جاش آقا رضا گفت: آره دخترم، شنیدم که تو یه
شرکت تبلیغاتی دنبال کار میگردي، میتونی نمونه
کار و ببري تا بررسی کنند، از تعریفهایی که از
کارات شنیدم فکر کنم حتما استخدام میشی.
انگشتهامو توي هم قفل کردم و با سرخوشی گفتم:
وایی ممنونم، کی بیام؟ کجا بیام؟
به یه مرد نگاه کرد که اون گفت: اگه شمارتونو بگی آدرس و ساعت اومدنتونو واستون میفرستم.
از بس خوشحال شده بودم بیتوجه به اینکه کلی
پسر اینجا نشسته شمارمو گفتم که لبخندي زد.
-ممنون دخترم.
درست روي صندلی نشستم و با لبخند گفتم:
-وظیفه بود.
نگاهم به استاد خورد که دیدم خندون داره بهم نگاه
میکنه.
اخمی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
******
با خستگی کیفمو روي تخت انداختم و مشغول باز
کردن دکمههاي مانتوم شدم
یه دفعه عطیه و محدثه عین گاو بدون هیچ ندایی
پریدند توي اتاق که از ترس جیغی کشیدم و دستمو
روي قلبم گذاشتم.
-زهرمار ترسیدم روانیا! این چجور اومدنیه؟
عطیه با نیش باز گفت: خب حالا ببخشید.
محدثه به سمت تخت رفت و خودشو روش انداخت.
-یالا تعریف کن، چی شد؟ چیکار کردي؟ چقدر
پسر داشتن؟ خوشگل بودن؟
با تاسف سري تکون دادم و مانتومو از تنم درآوردم.
-ول کنید میخوام بخوابم، فردا واستون میگم.
عطیه جلوي کمد وایساد و با اخم گفت: نخیر، الان
باید بگی، فردا که دانشگاه نداریم.
پوفی کشیدم.
-خیلوخب، برو کنار اول لباس بپوشم.
کنار رفت.
در کمد رو باز کردم و یه تاپ مشکی برداشتم و
پوشیدم.
شلوارمو بیرون آوردم که اون دوتا با چشمهاي
هیزشون نگاه ازم برنداشتند.
ادامه دارد..
- ۱.۴k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط