رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۲۴
با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پشت در
واحدش وایسادم.
زنگ زدم و منتظر وایسادم.
باز نکرد که دندونهامو روي هم فشار دادم و پشت
سر هم در و زنگ زدم اما مگه باز میکرد؟
هم عصبانی شده بودم و هم نگران.
نکنه اتفاقی براش افتاده که در رو باز نمیکنه؟
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: مطهره خانم؟
اما هیچ که به هیچ.
دیگه واقعا ترسیدم که با دو به سمت آسانسور رفتم
و چون هنوز تو این طبقه بود بازش کردم و دکمهی
هم کفو زدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
در آسانسور که باز شد به سمت نگهبانی دویدم.
بدون در زدن وارد شدم که نگهبان بدبخت از ترس
از جا پرید.
تند و با ترس گفتم: لطفا اگه کلید دارید در طبقهی
خانم موسویو باز کنید؟ هر چی زنگ میزنم جواب
نمیده.
اخم کرد.
-خب شاید خونه نیستند.
-نه آقاي محترم قرار بود من بیام دنبالش.
به ساعتم نگاه کردم.
-قرار بود یک ربع پیش بیاد پایین.
در اخر با التماس گفتم: خواهش میکنم در واحد رو باز کنید ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
دست دست کرد که بیطاقت بلند گفتم: چرا نمی
فهمید؟ ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
درآخر گفت: الان کلید میارم.
وارد یه اتاق شد که با پام روي زمین ضرب گرفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
همین که کلید به دست از اتاق بیرون اومد به سمت
آسانسور دویدیم...
همین که به واحدش رسیدم اول چندبار در زدم که
بازم جواب نداد.
کنار رفتم که نگهبان در رو با کلید باز کرد که سریع وارد شدم.
همه جا مرتب بود و...
اخمهام به هم گره خوردند.
صداي آب و آهنگ توي حمام میومد.
نگهبان: انگار حمام هستند که نفهمیدند.
با فکر به اینکه خدایی نکرده شاید تو حمام اتفاقی
براش افتاده به در حمام نزدیک شدم.
تا خواستم در بزنم صداشو شنیدم که با آهنگ می
خوند.
دستمو روي قلبم گذاشتم و نفس آسودهاي کشیدم.
بخدا تلافی این ترسی که بهم دادیو سرت درمیارم.
مگه مرض داري که الان رفتی حموم؟ مگه بهت نگفتم ساعت شش میام دنبالت؟
به سمت کاناپهی فیروزهاي که جلوي تلوزیون ال
سی دي بود رفتم و روش نشستم.
-نمیخواین برید بیرون؟
پا روي پا انداختم.
-قرار بود بیام اینجا، چرا برم بیرون؟
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: نگران نباشید،
کار نامعقولی نمیخوام انجام بدم.
اینقدر حرف زدم تا آخر راضی شد بمونم.
بیرون رفت و در رو بست.
دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به ساعت
دیواري انداختم اما با چیزي که دیدم اخمهام به هم گره خوردند.
چرا پنجه؟!
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و نیم بود!
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
اینجا هم شش و نیمه!
با فکري که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند و
نفسمو به بیرون فوت کردم.
ساعتش خرابه! واسه همین خانم فکر کرده هنوز
وقت داره.
دستی به پیشونیم کشیدم.
ادامه دارد...
#پارت_۲۴
با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پشت در
واحدش وایسادم.
زنگ زدم و منتظر وایسادم.
باز نکرد که دندونهامو روي هم فشار دادم و پشت
سر هم در و زنگ زدم اما مگه باز میکرد؟
هم عصبانی شده بودم و هم نگران.
نکنه اتفاقی براش افتاده که در رو باز نمیکنه؟
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: مطهره خانم؟
اما هیچ که به هیچ.
دیگه واقعا ترسیدم که با دو به سمت آسانسور رفتم
و چون هنوز تو این طبقه بود بازش کردم و دکمهی
هم کفو زدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
در آسانسور که باز شد به سمت نگهبانی دویدم.
بدون در زدن وارد شدم که نگهبان بدبخت از ترس
از جا پرید.
تند و با ترس گفتم: لطفا اگه کلید دارید در طبقهی
خانم موسویو باز کنید؟ هر چی زنگ میزنم جواب
نمیده.
اخم کرد.
-خب شاید خونه نیستند.
-نه آقاي محترم قرار بود من بیام دنبالش.
به ساعتم نگاه کردم.
-قرار بود یک ربع پیش بیاد پایین.
در اخر با التماس گفتم: خواهش میکنم در واحد رو باز کنید ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
دست دست کرد که بیطاقت بلند گفتم: چرا نمی
فهمید؟ ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
درآخر گفت: الان کلید میارم.
وارد یه اتاق شد که با پام روي زمین ضرب گرفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
همین که کلید به دست از اتاق بیرون اومد به سمت
آسانسور دویدیم...
همین که به واحدش رسیدم اول چندبار در زدم که
بازم جواب نداد.
کنار رفتم که نگهبان در رو با کلید باز کرد که سریع وارد شدم.
همه جا مرتب بود و...
اخمهام به هم گره خوردند.
صداي آب و آهنگ توي حمام میومد.
نگهبان: انگار حمام هستند که نفهمیدند.
با فکر به اینکه خدایی نکرده شاید تو حمام اتفاقی
براش افتاده به در حمام نزدیک شدم.
تا خواستم در بزنم صداشو شنیدم که با آهنگ می
خوند.
دستمو روي قلبم گذاشتم و نفس آسودهاي کشیدم.
بخدا تلافی این ترسی که بهم دادیو سرت درمیارم.
مگه مرض داري که الان رفتی حموم؟ مگه بهت نگفتم ساعت شش میام دنبالت؟
به سمت کاناپهی فیروزهاي که جلوي تلوزیون ال
سی دي بود رفتم و روش نشستم.
-نمیخواین برید بیرون؟
پا روي پا انداختم.
-قرار بود بیام اینجا، چرا برم بیرون؟
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: نگران نباشید،
کار نامعقولی نمیخوام انجام بدم.
اینقدر حرف زدم تا آخر راضی شد بمونم.
بیرون رفت و در رو بست.
دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به ساعت
دیواري انداختم اما با چیزي که دیدم اخمهام به هم گره خوردند.
چرا پنجه؟!
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و نیم بود!
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
اینجا هم شش و نیمه!
با فکري که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند و
نفسمو به بیرون فوت کردم.
ساعتش خرابه! واسه همین خانم فکر کرده هنوز
وقت داره.
دستی به پیشونیم کشیدم.
ادامه دارد...
- ۱.۵k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط