P9
اومد بیرون که یهو دیدم عین فرشته ها شده همینطوری محو نگاش میکردم که به شیشه ی ماشین زد و گفت
+آقای جئون لطفا در رو باز کنید
در رو باز کردم و اومد نشست
+سلام
_(نکته کوک فعلا سرد نیست )سلام بریم ؟؟
+آره
ویو ا/ت
باهام گرم رفتار میکرد تعجب کرده بودم تو راه حرفی بینمون زده نشد که کوک اون سکوت رو شکست
_پیاده شو
جوابی ندادم و پیاده شدم رفتیم خونه ی مادر شوهرم اینا و در رو زدم خدمتکار در رو باز کرد تعظیم کوتاهی کرد و گفت
خدمتکار: بفرمایید داخل
رفتیم داخل که پدر و مادر کوک اومدن سمتمون
پ.ک:سلام خیلی خوش اومدین
کوک و ا/ت:مرسی
م.ک:بیاین بشینین
رفتیم نشستیم رو کاناپه ی ساعتی بود که میگفتیم و میخندیدیم وای کوک فقط با گوشی کار میکرد که
خدمتکار: بفرمایید شام خاطره
پ.ک:پاشین بریم شام بخوریم
رفتیم رو میز نشستیم رو شروع به خوردن کردیم به جز صدای قاشق هوایی که به ظرف برخورد میکرد هیچ صدای دیگه ای نبود که پدر کوک سکوت رو شکست
پ.ک:خب باید در مورد ژ موضوعی باهاتون حرف بزنم
+بفرمایید پدر جان
پ.ک:خب بچه ها نه تنها من بلکه م.ک و م.تو پ.ت هم نوه میخوایم
_اما پدر
پ.ک:هیس دیگه چیزی نشوم باید ی بچه بیارید همین و بس
_چشم پدر(عصبی و سرد)
+(بدبخت هنوز تو شکه 🤣)
+ا...اما......من بچه نمیخوام
و.ک:یعنی چی من بچه نمیخوام؟!
+یعنی اینکه من نمیخوام
پ.ک:من نپرسیدم که میخوای یا نه گفتم باید مفهومه
+بله(بغضی که میخواد مخفیش کنه)
دیگه چیزی نگفتیم و همه شروع کردن به خوردن(منحرفم خودتونید)به جز من داشتم با غذا ور میرفتم که
م.ک:دخترم چرا نمیخوری
+آه..میل ندارم مادر جان
م.ک:میل ندارم چیه بخور دختر
چشمی گفتم و شروع کردم آروم آروم خوردن
بعد شام رفتیم نشستیم یکم گفتیم و حرف زدیم
چند ساعت بعد
به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت ۱۲ شبه به کوک گفتم پاشیم بریم بلند شدیم خداحافظی کردیم رو رفتیم تو راه بودیم که یهو
به نظرتون چه اتفاقی افتاد؟
خماری بد دردیه میدونم
شرایط برای پارت بعدی
همیشه شاید باشین_و از ته دل بخندین ☺️
+آقای جئون لطفا در رو باز کنید
در رو باز کردم و اومد نشست
+سلام
_(نکته کوک فعلا سرد نیست )سلام بریم ؟؟
+آره
ویو ا/ت
باهام گرم رفتار میکرد تعجب کرده بودم تو راه حرفی بینمون زده نشد که کوک اون سکوت رو شکست
_پیاده شو
جوابی ندادم و پیاده شدم رفتیم خونه ی مادر شوهرم اینا و در رو زدم خدمتکار در رو باز کرد تعظیم کوتاهی کرد و گفت
خدمتکار: بفرمایید داخل
رفتیم داخل که پدر و مادر کوک اومدن سمتمون
پ.ک:سلام خیلی خوش اومدین
کوک و ا/ت:مرسی
م.ک:بیاین بشینین
رفتیم نشستیم رو کاناپه ی ساعتی بود که میگفتیم و میخندیدیم وای کوک فقط با گوشی کار میکرد که
خدمتکار: بفرمایید شام خاطره
پ.ک:پاشین بریم شام بخوریم
رفتیم رو میز نشستیم رو شروع به خوردن کردیم به جز صدای قاشق هوایی که به ظرف برخورد میکرد هیچ صدای دیگه ای نبود که پدر کوک سکوت رو شکست
پ.ک:خب باید در مورد ژ موضوعی باهاتون حرف بزنم
+بفرمایید پدر جان
پ.ک:خب بچه ها نه تنها من بلکه م.ک و م.تو پ.ت هم نوه میخوایم
_اما پدر
پ.ک:هیس دیگه چیزی نشوم باید ی بچه بیارید همین و بس
_چشم پدر(عصبی و سرد)
+(بدبخت هنوز تو شکه 🤣)
+ا...اما......من بچه نمیخوام
و.ک:یعنی چی من بچه نمیخوام؟!
+یعنی اینکه من نمیخوام
پ.ک:من نپرسیدم که میخوای یا نه گفتم باید مفهومه
+بله(بغضی که میخواد مخفیش کنه)
دیگه چیزی نگفتیم و همه شروع کردن به خوردن(منحرفم خودتونید)به جز من داشتم با غذا ور میرفتم که
م.ک:دخترم چرا نمیخوری
+آه..میل ندارم مادر جان
م.ک:میل ندارم چیه بخور دختر
چشمی گفتم و شروع کردم آروم آروم خوردن
بعد شام رفتیم نشستیم یکم گفتیم و حرف زدیم
چند ساعت بعد
به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت ۱۲ شبه به کوک گفتم پاشیم بریم بلند شدیم خداحافظی کردیم رو رفتیم تو راه بودیم که یهو
به نظرتون چه اتفاقی افتاد؟
خماری بد دردیه میدونم
شرایط برای پارت بعدی
همیشه شاید باشین_و از ته دل بخندین ☺️
۶.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.