Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ¹⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
مکث کرد، نمیدونستم داره به چی فکر میکنه، کمی بعد گفت:
تهیونگ: میدونم همونی در موردش بهم گفت، پرستار بچه ای؟!.
ا/ت : آره.
تهیونگ: از کارت راضی ای؟!.
ا/ت : خوبه...ازش مراقبت میکنم تا مامان و باباش از سر کار برگردن.
هیچی نگفت و دوباره مکث و سکوت.
صدای پف کشیدن نفسش رو شنیدم و بعد گفت:
تهیونگ:آدرس بده ببرمت ببینم چهجور جاییه.
ناچار شدم و آدرس رو بهش دادم، چند دقیقه بعد ماشینش رو جلوی خونه آقای شوگا نگه داشت.
به آپارتمان شیک روبه روش نگاه کرد.
تکیه اش رو به پنجره ماشین زد و بهش زل زد.
از گوشه چشم نگاهش رو میدیدم،دستم روی دستگیره رفت و آروم گفتم:
ا/ت: ممنون.
تهیونگ: تا کِی کارداری؟!.
این بار مستقیم نگاهش کردم.
ا/ت : برای چی میپرسی؟!.
تهیونگ: میخوام بدونم که بعد بیام دنبالت.
آخم کردم و گفتم:
ا/ت: من خودم برمیگردم.
چشماش رو تنگ کرد و محکم گفت:
تهیونگ: کِی کارت تموم میشه ا/ت.
بی اختیار از نگاهش، سؤالش، رفتارش و از ترسی که نسبت بهش داشتم لرزیدم و چونه ام از بغض جمع شد.
یه لحظه چشماش رو روی هم گذاشت و گفت:
تهیونگ: نمیتونی فقط یه کلمه جواب سؤالمو بدی؟!.
ا/ت : آقا تهیونگ خواهش میکنم....
تهیونگ: خواهش میکنی چی؟!.
چشمای تیزش رو به چونه ام دوخت، اشکی از چشمم چکید و گفتم:
ا/ت : چرا بیخیال من نمیشی؟ مگه نمیبینی ااین سناریو هر چیزی بود به نفع شما تموم شد! من آواره م، بدبختم، شبِ اول ازدواجم شوهرم مُرد، دیگه چی میخوای از جونم؟!.
بی اختیار جيغ زدم:
ا/ت : چی میخوای که هنوز راحتم نمیزاری؟!.
دستش رو به طرفم دراز کرد تا دستم رو بگیره داد زدم:
ا/ت : به من دست نزن.
تهیونگ: من فقط میخواستم بیام دنبالت، همین؛
تهیونگ: ا/ت....
در ماشینش رو باز کردم و رفتم پایین، آخه چرا نمیتونستم خودمو از دستش نجات بدم...
من اون روز تو دانشگاه احمقی کردم، ساده بودم، نمیدونستم آدما هزار رنگن و نباید به کسی اعتماد کرد، حتی اگه اون شخص استادِ متین دانشگاه باشه.
ₚₐᵣₜ¹⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
مکث کرد، نمیدونستم داره به چی فکر میکنه، کمی بعد گفت:
تهیونگ: میدونم همونی در موردش بهم گفت، پرستار بچه ای؟!.
ا/ت : آره.
تهیونگ: از کارت راضی ای؟!.
ا/ت : خوبه...ازش مراقبت میکنم تا مامان و باباش از سر کار برگردن.
هیچی نگفت و دوباره مکث و سکوت.
صدای پف کشیدن نفسش رو شنیدم و بعد گفت:
تهیونگ:آدرس بده ببرمت ببینم چهجور جاییه.
ناچار شدم و آدرس رو بهش دادم، چند دقیقه بعد ماشینش رو جلوی خونه آقای شوگا نگه داشت.
به آپارتمان شیک روبه روش نگاه کرد.
تکیه اش رو به پنجره ماشین زد و بهش زل زد.
از گوشه چشم نگاهش رو میدیدم،دستم روی دستگیره رفت و آروم گفتم:
ا/ت: ممنون.
تهیونگ: تا کِی کارداری؟!.
این بار مستقیم نگاهش کردم.
ا/ت : برای چی میپرسی؟!.
تهیونگ: میخوام بدونم که بعد بیام دنبالت.
آخم کردم و گفتم:
ا/ت: من خودم برمیگردم.
چشماش رو تنگ کرد و محکم گفت:
تهیونگ: کِی کارت تموم میشه ا/ت.
بی اختیار از نگاهش، سؤالش، رفتارش و از ترسی که نسبت بهش داشتم لرزیدم و چونه ام از بغض جمع شد.
یه لحظه چشماش رو روی هم گذاشت و گفت:
تهیونگ: نمیتونی فقط یه کلمه جواب سؤالمو بدی؟!.
ا/ت : آقا تهیونگ خواهش میکنم....
تهیونگ: خواهش میکنی چی؟!.
چشمای تیزش رو به چونه ام دوخت، اشکی از چشمم چکید و گفتم:
ا/ت : چرا بیخیال من نمیشی؟ مگه نمیبینی ااین سناریو هر چیزی بود به نفع شما تموم شد! من آواره م، بدبختم، شبِ اول ازدواجم شوهرم مُرد، دیگه چی میخوای از جونم؟!.
بی اختیار جيغ زدم:
ا/ت : چی میخوای که هنوز راحتم نمیزاری؟!.
دستش رو به طرفم دراز کرد تا دستم رو بگیره داد زدم:
ا/ت : به من دست نزن.
تهیونگ: من فقط میخواستم بیام دنبالت، همین؛
تهیونگ: ا/ت....
در ماشینش رو باز کردم و رفتم پایین، آخه چرا نمیتونستم خودمو از دستش نجات بدم...
من اون روز تو دانشگاه احمقی کردم، ساده بودم، نمیدونستم آدما هزار رنگن و نباید به کسی اعتماد کرد، حتی اگه اون شخص استادِ متین دانشگاه باشه.
۸.۷k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.