Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ¹⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
نیم نگاهی به تهیونگ انداختم، زیر چشمی نگاهم کرد. آروم جواب دادم:
ا/ت : نه باید برم سرکار الان دیرم میشه.
حتما فکر کرده چون دیروز سر کار بودم امروز از رفتن معافم. ابرویی بالا داد و دیگه چیزی نگفت، اما در عوض تهیونگ بود که گفت:
تهیونگ:من میرسونمت، عجله نکن،آروم تر صبحونتو بخور.
از حرص لباسمو توی مُشتَم فشار دادم و گفتم:
ا/ت: ممنون خودم میرم.
همونی در حالی که سرش پایین بود و داشت صبحونه اش رو میخورد، به تندی گفت:
همونی: تهیونگ که داره میره دانشگاه تو رو هم میرسونه دیگه، این که تعارف نداره عروس.
نگاهش کردم،اون که درد منو نمیفهمید، نمیدونه نوه اش چه آب زیر کاه و نامردیه! منو اینجا نگه داشته فقط و فقط به خاطر خودش.
وقتی هِمونی امر کرده بود دیگه نمیتونستم مقابلش حرفی بزنم.
صبحونه ام رو ادامه ندادم. لیوان قهوه نیم خورده م رو برداشتم و توی سینک گذاشتم.
همون لحظه تهیونگ دستش دراز شد و لیوانش رو توی سینک گذاشت و آروم گفت:
تهیونگ: ممنون.
هر بار که میدیدمش انگار توی دلم رخت می شستن، نزدیک شدنش به من ، لمس بوی عطرش و نفس هاش که از نزدیکی کنار گوشم میکشید، همه لحظه هایی رو برام تلخ و خراب میکرد و فقط از خودم بیشتر متنفر میشدم.
من چطور تا الان کنار اومدم و این راز رو توی دلم نگه داشتم؟به چه جرعتی میخوام در موردش به کسی چیزی بگم؟
لباس پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. تهیونگ کنار کاناپه توی هال ایستاده بود و داشت بند ساعتش رو میبست.
چشمش به من افتاد و به سردی گفت:
تهیونگ: حاضری؟!.
ا/ت : بله.
تهیونگ: پس بریم.
به همونی نگاه کرد، روی صندلی نشسته بود و داشت قرص هاش رو میخورد.
تهیونگ: مامان بزرگ با من کاری نداری؟!.
همونی لحظه ای بهش نگاه کرد.
همونی: نه مادر.
تهیونگ: خریدی چیزی از بیرون نمیخوای برات بگيرم؟!.
همونی: نه به مامانت سپردم تا ظهر خریدارو مياره که زودتر دست به کار بشیم.
ا/ت : خبریه همونی؟!.
نگاهم کرد و جواب داد:
همونی: برای جین امشب غذا نذر کردم قراره یوری و دخترا بیان امروز دست بکار بشیم.
اشکی داخل چشمام جمع شده بود سری تکون دادم و گفتم:
ا/ت : تا عصر هر طور شده خودمو میرسونم.
چیزی نگفت و قرصش رو داخل پاکتش گذاشت، اما سکوتش برای من حرف های زیادی داشت.
چرا همونی درموردش با من حرفی نزد؟مگه من همسر جین نبودم؟ مگه هنوز براش عزادار نبودم؟!.
نگاهم رو با بغض ازش گرفتم و پشت سر تهیونگ رفتم بیرون.
ریموت ماشینش رو زد و در جلو رو برام باز کرد و گفت:
تهیونگ: بشین.
ₚₐᵣₜ¹⁴
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
نیم نگاهی به تهیونگ انداختم، زیر چشمی نگاهم کرد. آروم جواب دادم:
ا/ت : نه باید برم سرکار الان دیرم میشه.
حتما فکر کرده چون دیروز سر کار بودم امروز از رفتن معافم. ابرویی بالا داد و دیگه چیزی نگفت، اما در عوض تهیونگ بود که گفت:
تهیونگ:من میرسونمت، عجله نکن،آروم تر صبحونتو بخور.
از حرص لباسمو توی مُشتَم فشار دادم و گفتم:
ا/ت: ممنون خودم میرم.
همونی در حالی که سرش پایین بود و داشت صبحونه اش رو میخورد، به تندی گفت:
همونی: تهیونگ که داره میره دانشگاه تو رو هم میرسونه دیگه، این که تعارف نداره عروس.
نگاهش کردم،اون که درد منو نمیفهمید، نمیدونه نوه اش چه آب زیر کاه و نامردیه! منو اینجا نگه داشته فقط و فقط به خاطر خودش.
وقتی هِمونی امر کرده بود دیگه نمیتونستم مقابلش حرفی بزنم.
صبحونه ام رو ادامه ندادم. لیوان قهوه نیم خورده م رو برداشتم و توی سینک گذاشتم.
همون لحظه تهیونگ دستش دراز شد و لیوانش رو توی سینک گذاشت و آروم گفت:
تهیونگ: ممنون.
هر بار که میدیدمش انگار توی دلم رخت می شستن، نزدیک شدنش به من ، لمس بوی عطرش و نفس هاش که از نزدیکی کنار گوشم میکشید، همه لحظه هایی رو برام تلخ و خراب میکرد و فقط از خودم بیشتر متنفر میشدم.
من چطور تا الان کنار اومدم و این راز رو توی دلم نگه داشتم؟به چه جرعتی میخوام در موردش به کسی چیزی بگم؟
لباس پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. تهیونگ کنار کاناپه توی هال ایستاده بود و داشت بند ساعتش رو میبست.
چشمش به من افتاد و به سردی گفت:
تهیونگ: حاضری؟!.
ا/ت : بله.
تهیونگ: پس بریم.
به همونی نگاه کرد، روی صندلی نشسته بود و داشت قرص هاش رو میخورد.
تهیونگ: مامان بزرگ با من کاری نداری؟!.
همونی لحظه ای بهش نگاه کرد.
همونی: نه مادر.
تهیونگ: خریدی چیزی از بیرون نمیخوای برات بگيرم؟!.
همونی: نه به مامانت سپردم تا ظهر خریدارو مياره که زودتر دست به کار بشیم.
ا/ت : خبریه همونی؟!.
نگاهم کرد و جواب داد:
همونی: برای جین امشب غذا نذر کردم قراره یوری و دخترا بیان امروز دست بکار بشیم.
اشکی داخل چشمام جمع شده بود سری تکون دادم و گفتم:
ا/ت : تا عصر هر طور شده خودمو میرسونم.
چیزی نگفت و قرصش رو داخل پاکتش گذاشت، اما سکوتش برای من حرف های زیادی داشت.
چرا همونی درموردش با من حرفی نزد؟مگه من همسر جین نبودم؟ مگه هنوز براش عزادار نبودم؟!.
نگاهم رو با بغض ازش گرفتم و پشت سر تهیونگ رفتم بیرون.
ریموت ماشینش رو زد و در جلو رو برام باز کرد و گفت:
تهیونگ: بشین.
۳.۷k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.