𝔠𝔯𝔦𝔪𝔰𝔬𝔫 𝔭𝔢𝔞𝔨 𝔭𝔞𝔯𝔱³
𝔠𝔯𝔦𝔪𝔰𝔬𝔫 𝔭𝔢𝔞𝔨 𝔭𝔞𝔯𝔱³
از زبان ا/ت
اما مادرم این قضیه رو رد میکنه چون میگفت پدرم اصلا اهل خودکشی نبوده یا حتی بهش فکر نمیکرده
وقتی از این فکرا بیرون اومدم که همون مرد غریبه رو جلوم دیدم که از کنارم رد شد ولی قبل از اینکه از کنارم ردشه گرمای بدنش با بدنم تماس گرفت که باعث مورمور شدن موهام تنم شد
یادم اومد که دنبالش میگشتم ولی دوباره گمش کردم سعی کردم از سرم بیرونش کنم و دنبالش نگردم شاید از فامیلای دورمون باشه یا یه فرد غریبه که فقط اومده ببینه اوضاع از چه قراره و اینجا چ خبره
یدفه لیسا رو کنار خودم دیدم که خم شد سمت گوشم و چیزی رو تو گوشم زمزمه کرد
لیسا: تو اتاق بالا عمو پشت خطه منتظرش نزار
اینو گفت و از کنارم رد شد رفت منم از پله ها بالا رفتم که به اتاق رسیدم
تلفنو برداشتم اما هیچ صدایی نمی اومد چون تلفن اشغال بود
پس تلفنو گذاشتم سر جاش اما وقتی برگشتم یدفه همون غریبه پشتم ظاهر شد پس رفتم عقب که خوردم به میز و تلفن از کنار لبه ی رو میز افتاد
➕: تو... تو تو اینجا چیکار میکنی؟....
از زبان کوک نیم ساعت قبل تر
وارد عمارتی شدم که توش مراسم عزاداری بود احتمالا دخترای زیادی اونجا بود چون پسراش بیرون درش دربارشون پچ پچ میکردن اما اسم یه نفر از زیر زبونشون بیشتر به گوشم می رسید...
ا/ت... احتمالاً باید بهترینشون باشه منم دنبال کسی میگردم که بتونه یه دل سیر سیرم کنه
وقتی خواستم از در وارد عمارت شم نگهبانا جلومو گرفتن
نگهبان: ببخشید آقا می تونم اسمتونو بدونم؟
.... تمامی حرفایی که لازم به زدن نداشتنو با نگاهم بهش فهموندم
نگهبان: برای ورود به این عمارت باید اجازه ی ورود رو داشته باشین یا کارت دعوتی
نگهبان: ببخشید آقا شما اجازه ورود ندارین
دیدم زیادی داره رو مخم میره پس کارشو یک سره کردم و خودم درهای عمارتو باز کردم
وقتی وارد عمارت شدم سالن بزرگی رو جلوم دیدم که با اومدنم همه ی نگاها روم زوم شد
اما نگاه من به انتهای سالن بود یه پیرزن که رو ویلچر نشسته و کسی که کنارش ایستاده
پوست سفید و موهای مشکلی براقی داشت می تونم بگم تا حالا تو عمرم همچین چیزی رو که الان با چشمام میبینمو تا حالا ندیدم
یا حداقل مثل اونایی که همیشه ملاقاتشون میکنم نیست اندامش باعث میشه بیشتر حس گرسنگی کنم و پوست سفیدش... می تونم مزه ی خونو زیر دندونام حس کنم
می خوام اولین کسی باشم که مزشو میچشه
وقتی فهمیدم داره دنبالم میگرده به این فکر میکردم که کجا می تونم تنها گیرش بیارم
وقتی دیدم از پله ها بالا رفته دنبالش رفتم
باید یا همین الان برای ادامه ی بقا میکشتمش یا خودم می مردم
وقتی برگشت نگاهم به گلوی باریک و خوش فرمش افتاد
پوست سفیدش کنترل افکارمو ازم میگرفت نمی تونستم درست فکر کنم
از زبان ا/ت
اما مادرم این قضیه رو رد میکنه چون میگفت پدرم اصلا اهل خودکشی نبوده یا حتی بهش فکر نمیکرده
وقتی از این فکرا بیرون اومدم که همون مرد غریبه رو جلوم دیدم که از کنارم رد شد ولی قبل از اینکه از کنارم ردشه گرمای بدنش با بدنم تماس گرفت که باعث مورمور شدن موهام تنم شد
یادم اومد که دنبالش میگشتم ولی دوباره گمش کردم سعی کردم از سرم بیرونش کنم و دنبالش نگردم شاید از فامیلای دورمون باشه یا یه فرد غریبه که فقط اومده ببینه اوضاع از چه قراره و اینجا چ خبره
یدفه لیسا رو کنار خودم دیدم که خم شد سمت گوشم و چیزی رو تو گوشم زمزمه کرد
لیسا: تو اتاق بالا عمو پشت خطه منتظرش نزار
اینو گفت و از کنارم رد شد رفت منم از پله ها بالا رفتم که به اتاق رسیدم
تلفنو برداشتم اما هیچ صدایی نمی اومد چون تلفن اشغال بود
پس تلفنو گذاشتم سر جاش اما وقتی برگشتم یدفه همون غریبه پشتم ظاهر شد پس رفتم عقب که خوردم به میز و تلفن از کنار لبه ی رو میز افتاد
➕: تو... تو تو اینجا چیکار میکنی؟....
از زبان کوک نیم ساعت قبل تر
وارد عمارتی شدم که توش مراسم عزاداری بود احتمالا دخترای زیادی اونجا بود چون پسراش بیرون درش دربارشون پچ پچ میکردن اما اسم یه نفر از زیر زبونشون بیشتر به گوشم می رسید...
ا/ت... احتمالاً باید بهترینشون باشه منم دنبال کسی میگردم که بتونه یه دل سیر سیرم کنه
وقتی خواستم از در وارد عمارت شم نگهبانا جلومو گرفتن
نگهبان: ببخشید آقا می تونم اسمتونو بدونم؟
.... تمامی حرفایی که لازم به زدن نداشتنو با نگاهم بهش فهموندم
نگهبان: برای ورود به این عمارت باید اجازه ی ورود رو داشته باشین یا کارت دعوتی
نگهبان: ببخشید آقا شما اجازه ورود ندارین
دیدم زیادی داره رو مخم میره پس کارشو یک سره کردم و خودم درهای عمارتو باز کردم
وقتی وارد عمارت شدم سالن بزرگی رو جلوم دیدم که با اومدنم همه ی نگاها روم زوم شد
اما نگاه من به انتهای سالن بود یه پیرزن که رو ویلچر نشسته و کسی که کنارش ایستاده
پوست سفید و موهای مشکلی براقی داشت می تونم بگم تا حالا تو عمرم همچین چیزی رو که الان با چشمام میبینمو تا حالا ندیدم
یا حداقل مثل اونایی که همیشه ملاقاتشون میکنم نیست اندامش باعث میشه بیشتر حس گرسنگی کنم و پوست سفیدش... می تونم مزه ی خونو زیر دندونام حس کنم
می خوام اولین کسی باشم که مزشو میچشه
وقتی فهمیدم داره دنبالم میگرده به این فکر میکردم که کجا می تونم تنها گیرش بیارم
وقتی دیدم از پله ها بالا رفته دنبالش رفتم
باید یا همین الان برای ادامه ی بقا میکشتمش یا خودم می مردم
وقتی برگشت نگاهم به گلوی باریک و خوش فرمش افتاد
پوست سفیدش کنترل افکارمو ازم میگرفت نمی تونستم درست فکر کنم
۳۴.۹k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.