ترمه: من خیلی خسته ام
ترمه: من خیلی خسته ام
بهنود: از؟
ترمه: از همه چیزای خسته کننده ی زندگی
انگار خیلی وقته دنیا چیزی واسه رو کردن نداره
نکنه زندگیم افتاده تو سرازیری خودش که انقدر همچی بی رنگ و تکراریه؟
بهنود: نه فک نمیکنم ربطی به چیزی که میگی داشته باشه ... بعضی آدما تا روز آخر عمرشونم تو سرازیری معروف عمر نمیفتن و تا تهش همچی واسشون پررنگ و قشنگه
ترمه: میفهمی چی میگم من اصن؟
میگم نمیخوام از سر وظیفه زندگی کنیم
نمیخوام مث روبات فقط یه سری کارای تکراری که بهمون مشق شده رو انجام بدیم
نمیخام وقتی میبینمت دستام از هیجان یخ نکنه و فقط یه لبخند مصنوعی تحویلت بدم
باور کن تازگی حتا وقتی بغلم میکنی احساس میکنم دوتا عروسک بی جون تو بغل همن
همه چیز معنی خودشو از دست داده
بهنود: منظورت اینه که عشقت به منم معنی خودشو از دست داده؟
ترمه: نمیدونم ...
بهنود: بزار اینجوری بپرسم
ینی الان نباشمم عین خیالت نیس؟
ینی بودن و نبودنم برات فرقی نمیکنه؟
ترمه: نه ... چرا...
ینی خیلی فرق میکنه
درسته وقتی هستی مث روزای اول هیجان زده نمیشم
اما وقتی نباشی انگار یه تیکه از وجودم نیس
انگار دست ... یا پا ... یا چمیدونم سر همون روبات مزخرفی که منم رو قطع کرده باشن
بهنود: ما باهم یکی شدیم
از خیلی وقت پیش
فقط باید به هم عادت نکنیم
اگه من همیشه فقط قلب تو باشم تو از یه جایی به بعد این قلبو تو سینه ت حس نمیکنی
مگر زمانی که اون قلب نباشه که توام دیگه نباشی
میخوام بگم نزار بشم یه عضو از وجودت که حسم نکنی
ترمه: میدونی بهنود؟
ما از یه جایی نباید به هم نزدیک تر میشدیم
فک کنم!
بهنود: از؟
ترمه: از همه چیزای خسته کننده ی زندگی
انگار خیلی وقته دنیا چیزی واسه رو کردن نداره
نکنه زندگیم افتاده تو سرازیری خودش که انقدر همچی بی رنگ و تکراریه؟
بهنود: نه فک نمیکنم ربطی به چیزی که میگی داشته باشه ... بعضی آدما تا روز آخر عمرشونم تو سرازیری معروف عمر نمیفتن و تا تهش همچی واسشون پررنگ و قشنگه
ترمه: میفهمی چی میگم من اصن؟
میگم نمیخوام از سر وظیفه زندگی کنیم
نمیخوام مث روبات فقط یه سری کارای تکراری که بهمون مشق شده رو انجام بدیم
نمیخام وقتی میبینمت دستام از هیجان یخ نکنه و فقط یه لبخند مصنوعی تحویلت بدم
باور کن تازگی حتا وقتی بغلم میکنی احساس میکنم دوتا عروسک بی جون تو بغل همن
همه چیز معنی خودشو از دست داده
بهنود: منظورت اینه که عشقت به منم معنی خودشو از دست داده؟
ترمه: نمیدونم ...
بهنود: بزار اینجوری بپرسم
ینی الان نباشمم عین خیالت نیس؟
ینی بودن و نبودنم برات فرقی نمیکنه؟
ترمه: نه ... چرا...
ینی خیلی فرق میکنه
درسته وقتی هستی مث روزای اول هیجان زده نمیشم
اما وقتی نباشی انگار یه تیکه از وجودم نیس
انگار دست ... یا پا ... یا چمیدونم سر همون روبات مزخرفی که منم رو قطع کرده باشن
بهنود: ما باهم یکی شدیم
از خیلی وقت پیش
فقط باید به هم عادت نکنیم
اگه من همیشه فقط قلب تو باشم تو از یه جایی به بعد این قلبو تو سینه ت حس نمیکنی
مگر زمانی که اون قلب نباشه که توام دیگه نباشی
میخوام بگم نزار بشم یه عضو از وجودت که حسم نکنی
ترمه: میدونی بهنود؟
ما از یه جایی نباید به هم نزدیک تر میشدیم
فک کنم!
۱۳.۸k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.