برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
ا.ت: من امروز تازه به این شهر امدم و خانواده ای ندارم
نمیدونم که باید چیکار کنم و کجا برم
پسره که خیلی تعجب کرده بود گفت.
●خ..خب... یهو صدای پیامک گوشیش امد و بهش نگاه کرد..و خیلی با عجله و هول گفت..
●معذرت میخوام...م..من..کار مهمی برام پیش اومده..نزدیکی اینجا یه پارک هست و چند نفری شبا اونجا میخوابن..میتونی بری به اون پارک....خداحافظ
ا.ت: ولی...تا میخواستم حرف بزنم سریع غیب شد ...واقعا که.. یعنی منو همینجوری گذاشت اینجا و رفت ؟ چه انتظاری داشتم...
از تو اون کوچه امدم بیرون و بعد از چند دقیقه راه رفتن اون پارک رو دیدم
چند نفری رو نیمکت ها خوابیده بودند و یا بعضی تو چادر بودند...منم یه کمی دور تر از اونها رو یه نیمکتی کیفمو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم
و به آسمون پر ستاره شب خیره شدم...باید فردا حتما یه شغلی پیدا کنم...وگرنه نمیتونم تو این شهر دووم بیارم...یاد اون پسره افتادم که کمکم کرد...اگه اون نبود معلوم نبود چه بلای جدیدی سرم میومد...ولی از اینکه منو یهویی تنها گذاشت و رفت یه کمی ناراحت شدم...حداقل میتونست یه شب...فقط یه شب به من یه جا برای خوابیدن بده...با فکر کردن زیادی...کمکم چشام گرم شد و به خواب رفتم
( فردا صبح )
《ویو ا.ت》
با شنیدن صدای کلاغ ها که کل فضای ساکت پارک رو پر کرده بود بیدار شدم ...هوا هنوز کامل روشن نشده بود...به اطرافمنگاه کردم ...اون آدما رفته بودن و کسی نبود
به دستشویی پارک رفتم و بعد از اینکه به صورتم یه آبی زدم ...کمی از اون خوراکی های داخل کیفم رو خوردم از پارک بیرون رفتم
هوا کم کم روشن شد و مغازه ها باز شدند
و من شروع کردم به دنبال یه شغل خوب گشتن...
""سه سال بعد""
``۱۹ سالگی ا.ت``
با برخورد نور خوشید به پنجره اتاقم دست از خواب کشیدم و چشمام رو ماساژ دادم و از روی تختم بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و مشغول به آماده کردن و خوردن صبحونه شدم وقتی صبحونه تموم شد.. لباس های مخصوص کارم رو پوشیدم موهای بلندم رو بافتم
و از خونه بیرون امدم و بعد از بستن در به طبقه پایین رفتم.. در پشتی رستوران رو باز کردم
هنوز کسی نیومده بود و من شروع کردم به تمیز کردن رستوران
خوشبختانه تو این سه سال تونسته بودم یه زندگی خوبی داشته باشم
به سختی تونسته بودم تو اینجا استخدام شم چون یه هفته بعد از امدنم به این شهر از سردی هوا و گشنگی دیگه دووم نیاوردم
و با التماس و خواهش خیلی زیادی تونستم تو این رستوران کار کنم
یه روز که داشتم کار میکردم بهم گفتن به طبقه بالا برم و یه سری وسایل براشون ببرم
وقتی درو باز کردم و وارد شدم
انتظار یه جای خیلی کوچیک رو مثل یه انباری داشتم..نمیدونستم این طبقه بالای رستوران یه خونه هست
وسایل ها و مواد غذایی که بیشتر وقت ها استفاده..
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐
ا.ت: من امروز تازه به این شهر امدم و خانواده ای ندارم
نمیدونم که باید چیکار کنم و کجا برم
پسره که خیلی تعجب کرده بود گفت.
●خ..خب... یهو صدای پیامک گوشیش امد و بهش نگاه کرد..و خیلی با عجله و هول گفت..
●معذرت میخوام...م..من..کار مهمی برام پیش اومده..نزدیکی اینجا یه پارک هست و چند نفری شبا اونجا میخوابن..میتونی بری به اون پارک....خداحافظ
ا.ت: ولی...تا میخواستم حرف بزنم سریع غیب شد ...واقعا که.. یعنی منو همینجوری گذاشت اینجا و رفت ؟ چه انتظاری داشتم...
از تو اون کوچه امدم بیرون و بعد از چند دقیقه راه رفتن اون پارک رو دیدم
چند نفری رو نیمکت ها خوابیده بودند و یا بعضی تو چادر بودند...منم یه کمی دور تر از اونها رو یه نیمکتی کیفمو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم
و به آسمون پر ستاره شب خیره شدم...باید فردا حتما یه شغلی پیدا کنم...وگرنه نمیتونم تو این شهر دووم بیارم...یاد اون پسره افتادم که کمکم کرد...اگه اون نبود معلوم نبود چه بلای جدیدی سرم میومد...ولی از اینکه منو یهویی تنها گذاشت و رفت یه کمی ناراحت شدم...حداقل میتونست یه شب...فقط یه شب به من یه جا برای خوابیدن بده...با فکر کردن زیادی...کمکم چشام گرم شد و به خواب رفتم
( فردا صبح )
《ویو ا.ت》
با شنیدن صدای کلاغ ها که کل فضای ساکت پارک رو پر کرده بود بیدار شدم ...هوا هنوز کامل روشن نشده بود...به اطرافمنگاه کردم ...اون آدما رفته بودن و کسی نبود
به دستشویی پارک رفتم و بعد از اینکه به صورتم یه آبی زدم ...کمی از اون خوراکی های داخل کیفم رو خوردم از پارک بیرون رفتم
هوا کم کم روشن شد و مغازه ها باز شدند
و من شروع کردم به دنبال یه شغل خوب گشتن...
""سه سال بعد""
``۱۹ سالگی ا.ت``
با برخورد نور خوشید به پنجره اتاقم دست از خواب کشیدم و چشمام رو ماساژ دادم و از روی تختم بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و مشغول به آماده کردن و خوردن صبحونه شدم وقتی صبحونه تموم شد.. لباس های مخصوص کارم رو پوشیدم موهای بلندم رو بافتم
و از خونه بیرون امدم و بعد از بستن در به طبقه پایین رفتم.. در پشتی رستوران رو باز کردم
هنوز کسی نیومده بود و من شروع کردم به تمیز کردن رستوران
خوشبختانه تو این سه سال تونسته بودم یه زندگی خوبی داشته باشم
به سختی تونسته بودم تو اینجا استخدام شم چون یه هفته بعد از امدنم به این شهر از سردی هوا و گشنگی دیگه دووم نیاوردم
و با التماس و خواهش خیلی زیادی تونستم تو این رستوران کار کنم
یه روز که داشتم کار میکردم بهم گفتن به طبقه بالا برم و یه سری وسایل براشون ببرم
وقتی درو باز کردم و وارد شدم
انتظار یه جای خیلی کوچیک رو مثل یه انباری داشتم..نمیدونستم این طبقه بالای رستوران یه خونه هست
وسایل ها و مواد غذایی که بیشتر وقت ها استفاده..
- ۳۰.۰k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط