برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏
وقتی یوری بهم گفت که لیا مادر واقعیم نیست.. اون موقع بچه بودم و باور نمیکردم...
اما خیلی وقته باور میکنم که اصلا قیافه ام شبیه اون نیست و اون تاحالا با هیچ مردی نبوده که بخواد بچه هم داشته باشه
با این وجود چیزی برام کم نذاشت و منو مثل دختر خودش میدونست و باهام همیشه مهربون بود بهتر از هر پدر و مادر دیگه ای... و من همیشه لیا رو تا ابد مادر واقعی خودم میدونم
با صدای اون پسر افکارم رو کنار زدم.. گفت..
●بیا بریم من میرسونمت خونهتون
دستشو به سمتم دراز کرد
یه نگاهی به دستش و بعد به صورتش کردم
و دستش رو گرفتم و بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم..از کوچه بیرون آمدیم و داشتیم راه میرفتیم که گفت..
●خب خونتون کجاست؟
ا.ت: راستش..تا میخواستم حرف بزنم با صدای داد یه مردی حرفم نصفه موند...سرمون رو برگردونیم ...۶ تا مرد سیاه پوش و ناشناس داشتن به سمتمون میومدن خیلی گنده و ترسناک بودند
یکیشون که از همه جلو تر بود به پسره اشاره کرد و گفت.
=هی تو.. همونجایی که هستی وایستا
یه دفعه پسره به من نگاه کرد وسریع گفت...
●بدو
ا.ت: چی؟.. تا میخواستم حرفشو تحلیل کنم دستم رو گرفت و دوید
اون سیاه پوش ها هم دنبالمون داشتن میومدن...
خیلی دویده بودیم و داشتم خسته میشدم... از خستگی سرعتم کم شد اما اون هنوز دستم رو گرفته بود و داشت میدوید و هنوز اون غولپیکرها دنبالمون بودند
●زود باش سریع تر باید گمشون کنیم
ا.ت: د..دیگه..ن..نمی..نمیتونم..
رسیدیم به یه محله عجیبِ پیچ در پیچ
یهو رفت تو یکی از کوچه های تاریک و اون مردا از یه طرف دیگه رفتن و مارو گم کردن
همینطور که به دیوار تکیه داد بود رو زمین نشست و نفس آسوده ای کشید منم چون خسته بودم کنارش نشستم چشماش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد
ثانیه ای نگذشت .. همونطور که سرش رو دیوار بود
چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد
تو چشمام زل زد و بعدش تمام اجزای صورتم رو بررسی کرد نگاهشو به پایین صورتم رو گردنم کشید ..سریع سرشو چرخوند و به روبه رو نگاه کرد
به خودم نگاه کردم که دیدم ...وایییی اون اون....
اَه پس بخاطر این بود که سریع نگاهش رو دزدید
خاکتو سرم ...اون پسره ی عوضی جونگی ،سه تا از دکمه هام رو باز کرده بود و من یادم رفته بود که ببندمشون سریع دکمه هام رو بستم و گفتم
ا.ت: ما الان کجاییم
●نزدیک خونه ی من ..مکثی کرد و ادامه داد
●شرمنده لابد از خونتون خیلی دورت کردم
بلند شد و گفت بیا بریم باید بری به خونه
چند قدم ازم دور شد ..وقتی دید حرکتی نکردم و بلند نشدم گفت..
●نمیخوای بلند بشی؟
با صدای آرومی گفتم..
ا.ت: راستش...من...من...خونه ای ندارم...و جایی هم ندارم که برم
تعجب کرد و گفت...
●چی؟
ا.ت: من امروز تازه به این شهر امدم و...
شرط ها
۱۵۰ لایک
۷۰ کامنت
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏
وقتی یوری بهم گفت که لیا مادر واقعیم نیست.. اون موقع بچه بودم و باور نمیکردم...
اما خیلی وقته باور میکنم که اصلا قیافه ام شبیه اون نیست و اون تاحالا با هیچ مردی نبوده که بخواد بچه هم داشته باشه
با این وجود چیزی برام کم نذاشت و منو مثل دختر خودش میدونست و باهام همیشه مهربون بود بهتر از هر پدر و مادر دیگه ای... و من همیشه لیا رو تا ابد مادر واقعی خودم میدونم
با صدای اون پسر افکارم رو کنار زدم.. گفت..
●بیا بریم من میرسونمت خونهتون
دستشو به سمتم دراز کرد
یه نگاهی به دستش و بعد به صورتش کردم
و دستش رو گرفتم و بلند شدم ..بعد از برداشتن کیفم..از کوچه بیرون آمدیم و داشتیم راه میرفتیم که گفت..
●خب خونتون کجاست؟
ا.ت: راستش..تا میخواستم حرف بزنم با صدای داد یه مردی حرفم نصفه موند...سرمون رو برگردونیم ...۶ تا مرد سیاه پوش و ناشناس داشتن به سمتمون میومدن خیلی گنده و ترسناک بودند
یکیشون که از همه جلو تر بود به پسره اشاره کرد و گفت.
=هی تو.. همونجایی که هستی وایستا
یه دفعه پسره به من نگاه کرد وسریع گفت...
●بدو
ا.ت: چی؟.. تا میخواستم حرفشو تحلیل کنم دستم رو گرفت و دوید
اون سیاه پوش ها هم دنبالمون داشتن میومدن...
خیلی دویده بودیم و داشتم خسته میشدم... از خستگی سرعتم کم شد اما اون هنوز دستم رو گرفته بود و داشت میدوید و هنوز اون غولپیکرها دنبالمون بودند
●زود باش سریع تر باید گمشون کنیم
ا.ت: د..دیگه..ن..نمی..نمیتونم..
رسیدیم به یه محله عجیبِ پیچ در پیچ
یهو رفت تو یکی از کوچه های تاریک و اون مردا از یه طرف دیگه رفتن و مارو گم کردن
همینطور که به دیوار تکیه داد بود رو زمین نشست و نفس آسوده ای کشید منم چون خسته بودم کنارش نشستم چشماش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد
ثانیه ای نگذشت .. همونطور که سرش رو دیوار بود
چشماش رو باز کرد و به من نگاه کرد
تو چشمام زل زد و بعدش تمام اجزای صورتم رو بررسی کرد نگاهشو به پایین صورتم رو گردنم کشید ..سریع سرشو چرخوند و به روبه رو نگاه کرد
به خودم نگاه کردم که دیدم ...وایییی اون اون....
اَه پس بخاطر این بود که سریع نگاهش رو دزدید
خاکتو سرم ...اون پسره ی عوضی جونگی ،سه تا از دکمه هام رو باز کرده بود و من یادم رفته بود که ببندمشون سریع دکمه هام رو بستم و گفتم
ا.ت: ما الان کجاییم
●نزدیک خونه ی من ..مکثی کرد و ادامه داد
●شرمنده لابد از خونتون خیلی دورت کردم
بلند شد و گفت بیا بریم باید بری به خونه
چند قدم ازم دور شد ..وقتی دید حرکتی نکردم و بلند نشدم گفت..
●نمیخوای بلند بشی؟
با صدای آرومی گفتم..
ا.ت: راستش...من...من...خونه ای ندارم...و جایی هم ندارم که برم
تعجب کرد و گفت...
●چی؟
ا.ت: من امروز تازه به این شهر امدم و...
شرط ها
۱۵۰ لایک
۷۰ کامنت
- ۴۱.۷k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط