رمان شاهزاده من 🍷 فصل ۱
رمان شاهزاده من 🍷 فصل ۱
# پارت ۳
ویو تهیونگ : صبح با چیزی که شنیدم عجیب شکه شدم !
تهیونگ : مامان من نمیخوام ازدواج کنمممممم من و ا.ت به هم علاقه نداریم
م ته ( مامان تهیونگ ): همین که گفتم ، دوتا تونم اگه همو دوست نداشتین باید ازدواج کنین ، من اینو با پادشاه ( بابای ا.ت ) باهم تصمیم گرفتیم و مجبورین ازدواج کنین
تهیونگ : مامان منو ا.ت همو دوست نداریممممم من نمیخوام با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنممممم .... اصلا حرفای منو میشنوی ؟ اصلا درکم میکنین ؟؟
م ته : ( تهیونگ رو بغل میکنه و رو صندلی میشینن ) تهیونگ این بچه بازیارو تموم تو باید یه روزی ازدواج کنی چه بهتر از پرنسس ا.ت ؟ پسرم ببین من درکت میکنم ولی من خوبی تورو میخوام تو کدوم سرزمینی دیدی یه مادر بدی بچش رو بخواد ؟ میدونی منم قبلا اینجوری بودم ....
تهیونگ : چشم مامان ازدواج رو قبول میکنم ..... ولی منظورتون از اینکه اینطوری بودین چیه ؟؟
م ته : منم قبلا بابات رو دوست نداشتم و اونم دوسم نداشت و ازدواج ما دوتا هم زوری بود ولی میدونی یه ماهی که بعد ازدواجمون گذشت بابات بهم گفت عاشقم شده و منم عاشقش شده بودم و خب شاید واسه تو هم همینجوری باشه ( لبخند ) ( موهای ته رو نوازش میکنه )
تهیونگ : شاید همینجوری باشه حالا مراسم برای کی؟؟
م ته : مراسم هفتهی بعد و بعد مراسم تو میای قصر خودت و ا.ت هم میمونه قصر خودش و بعد یه مدت ا.ت میاد پیش خودت و شاید برات عجیب باشه ولی این رسم ازدواجه
تهیونگ : درک میکنم ......
ویو ا.ت : من نمیخواستم ازدواج کنم ولی بابام و مامانم مجبورم کردن منم راهی جز قبول کردن نداشتم پس ازدواج با تهیونگ رو قبول کردم ......
☆ پرش زمانی به هفتهی بعد روز مراسم
ویو ا.ت : لباس عروسیی که هدیهی مامانم بود و از جون دلم دوسش داشتم رو میپوشم آرایش میکنم و خودم رو برای مراسم عروسی آماده میکنم ..... دولم میخواد بمیرم من عشق زوری نمیخوام اصلا ازدواجم نمیخوام تو این فکرا اشک از چشام جاری شد که مامانم اومد
م ا.ت : دخترم چرا گریه میکنی ؟ ببین منو اگه دوباره بحص اینو که نمیخوای ازدواج کنی رو باز کنی ناراحت میشماااا حالا هم گریه نکن و بخند عروس که روز عروسیش گریه نمیکنه ....
ا.ت : مامانننن من نمیخوام بدون شما زندگی کنم ( گریه )
م ا.ت : حالا با شوهرت میاین دیدنمون زودی اشکات رو پاک کن که مراسم شروع میشه
ا.ت : چشم .....
ویو تهیونگ : برای مراسم آماده شدم یه تیپ خوب زدم و وارد مراسم شدم و منتظر ا.ت شدم که از پله های طبقهی بالا اومد پایین محو زیبایش شدم واقعا زیبا بود اون بین پرنسسها و دخترهای سرزمین های همسایه زیباترین بود دستش رو رو دستام گذاشتم و رفتیم رو صندلی نشستیم که بهم گفت .....
پایان پارت ۳ ❤️🔥
# پارت ۳
ویو تهیونگ : صبح با چیزی که شنیدم عجیب شکه شدم !
تهیونگ : مامان من نمیخوام ازدواج کنمممممم من و ا.ت به هم علاقه نداریم
م ته ( مامان تهیونگ ): همین که گفتم ، دوتا تونم اگه همو دوست نداشتین باید ازدواج کنین ، من اینو با پادشاه ( بابای ا.ت ) باهم تصمیم گرفتیم و مجبورین ازدواج کنین
تهیونگ : مامان منو ا.ت همو دوست نداریممممم من نمیخوام با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنممممم .... اصلا حرفای منو میشنوی ؟ اصلا درکم میکنین ؟؟
م ته : ( تهیونگ رو بغل میکنه و رو صندلی میشینن ) تهیونگ این بچه بازیارو تموم تو باید یه روزی ازدواج کنی چه بهتر از پرنسس ا.ت ؟ پسرم ببین من درکت میکنم ولی من خوبی تورو میخوام تو کدوم سرزمینی دیدی یه مادر بدی بچش رو بخواد ؟ میدونی منم قبلا اینجوری بودم ....
تهیونگ : چشم مامان ازدواج رو قبول میکنم ..... ولی منظورتون از اینکه اینطوری بودین چیه ؟؟
م ته : منم قبلا بابات رو دوست نداشتم و اونم دوسم نداشت و ازدواج ما دوتا هم زوری بود ولی میدونی یه ماهی که بعد ازدواجمون گذشت بابات بهم گفت عاشقم شده و منم عاشقش شده بودم و خب شاید واسه تو هم همینجوری باشه ( لبخند ) ( موهای ته رو نوازش میکنه )
تهیونگ : شاید همینجوری باشه حالا مراسم برای کی؟؟
م ته : مراسم هفتهی بعد و بعد مراسم تو میای قصر خودت و ا.ت هم میمونه قصر خودش و بعد یه مدت ا.ت میاد پیش خودت و شاید برات عجیب باشه ولی این رسم ازدواجه
تهیونگ : درک میکنم ......
ویو ا.ت : من نمیخواستم ازدواج کنم ولی بابام و مامانم مجبورم کردن منم راهی جز قبول کردن نداشتم پس ازدواج با تهیونگ رو قبول کردم ......
☆ پرش زمانی به هفتهی بعد روز مراسم
ویو ا.ت : لباس عروسیی که هدیهی مامانم بود و از جون دلم دوسش داشتم رو میپوشم آرایش میکنم و خودم رو برای مراسم عروسی آماده میکنم ..... دولم میخواد بمیرم من عشق زوری نمیخوام اصلا ازدواجم نمیخوام تو این فکرا اشک از چشام جاری شد که مامانم اومد
م ا.ت : دخترم چرا گریه میکنی ؟ ببین منو اگه دوباره بحص اینو که نمیخوای ازدواج کنی رو باز کنی ناراحت میشماااا حالا هم گریه نکن و بخند عروس که روز عروسیش گریه نمیکنه ....
ا.ت : مامانننن من نمیخوام بدون شما زندگی کنم ( گریه )
م ا.ت : حالا با شوهرت میاین دیدنمون زودی اشکات رو پاک کن که مراسم شروع میشه
ا.ت : چشم .....
ویو تهیونگ : برای مراسم آماده شدم یه تیپ خوب زدم و وارد مراسم شدم و منتظر ا.ت شدم که از پله های طبقهی بالا اومد پایین محو زیبایش شدم واقعا زیبا بود اون بین پرنسسها و دخترهای سرزمین های همسایه زیباترین بود دستش رو رو دستام گذاشتم و رفتیم رو صندلی نشستیم که بهم گفت .....
پایان پارت ۳ ❤️🔥
۶.۰k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.