رمان شاهزاده من 🍷 فصل ۱
رمان شاهزاده من 🍷 فصل ۱
# پارت ۱
ویو ا.ت : صبح زود با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم دوباره روزای خسته کنندهی پرنسس بودن شروع شد با بیدار شدنم خدمتکارا در رو زدن و داخل شدن با هیجان بغلم کردم و گفتن ....
خدمتکار ۱ : پرنسس خانم تولدتون مبارک
خدمتکار ۲ : بله ... باید زود آماده بشین که تولد ۱۸ سالگیتون رو جشن بگیریم پادشاه برای تولدتون جشن بزرگی برای امشب تدارک دیدن
خدمتکار ۳ : امشب شبیه که شما شاهزاده ای رو برای خودتون انتخاب میکنین و ملکهی یک سرزمین بزرگ میشین
ا.ت : چییی ؟ ولی من نمیخوام ازدواج کنم .... من ملکه بودن رو قبول ندارم
خدمتکار ۱ : ولی خانم شما باید یه روزی ازدواج کنین و الان هم به سن قانونی رسیدین پس باید آماده شین ..... این لباس خیلی بهتون میاد ....
خدمتکار ۲ : بله باید زود آماده شین
ا.ت : برین هر چه سریع تر پدرم رو صدا کنین باید باهاشون صحبت کنم ( بلند )
خدمتکار ۳ : چشم ولی یه پرنسس نباید بلند صحبت کنه ...
ا.ت : هر چه زود تر پدرم ( پادشاه سرزمین ) رو صدا کنین
خدمتکار ۱ : همین الان صداشون میزنم
ویو ا.ت : داشتم دیونه میشدم من قصد ازدواج نداشتم .... نزدیک بود گریم بگیره که بابام اومد ....
پ ا.ت ( پدر ا.ت ) : چی شده دخترم ....
ا.ت : بابا من نمیخوام ازدواج کنم ... من از عشق و عاشقی بدم میاد ....
پ ا.ت : ولی سن ازدواجت رسیده و باید از شاهزاده های سراسر سرزمین ها یکی رو به عنوان پادشاه آیندهی این سرزمین انتخاب کنی
ا.ت : ولی بابا من ازدواج زوری نیمخواممممم
پ ا.ت : همین که گفتم سریع آماده شو تا مراسم چیزی نمونده
ا.ت : نمیخوامممممم ( بلند و با گریه )
پ ا.ت : ( نگاه ترسناک ) ( رفت )
خدمتکار ۱ : پرنسس ... لطفا گریه نکنین ... ناراحت نباشین میگذره
ا.ت : به مامانم ( ملکه سرزمین ) بگین بیاد ( با گریه )
ویو ا.ت : دلم میخواست بمیرم همیشه از همین میترسیدم .... من نه ازدواج میخواستم نه شاهزاده من میخواستم تنها زندگی کنم ولی بخاطر پرنسس بودنم نمیتونستم
م ا.ت ( مامان ا.ت ) : دخترم برای چی گریه میکنی هوممم ؟ ( ا.ت رو بغل میکنه )
ا.ت : مامان من نمیخوام ازدواج کنم ... ( گریه )
م ا.ت : آروم باش ... بخاطر مامان گریه نکن و بیا به جشن اگه کسی رو دوست نداشتی ازدواج نکن با پدرت صحبت میکنم ....
ا.ت : چشم مامان
☆ پرش زمانی به شب مراسم جشن
ویو ا.ت : استرس داشتم ولی خب مجبور بودم تحمل کنم یه لباس مجلسی قرمز پوشیده بودم یه آرایش ملایم کرده بودم رو صندلی مشخص نشسته بودم تقریبا همهی مهمونا اومده بودن که با آخرین مهمونی که وارد شد قلبم لرزید ... اون شاهزاده خیلی جذاب بود تپش قلبم داشت سریع میشد که .....
( نویسنده : اگه خوشتون اومد لایکم کنین و اگه راضی بودین دنبالم کنین ❤️ )
# پارت ۱
ویو ا.ت : صبح زود با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم دوباره روزای خسته کنندهی پرنسس بودن شروع شد با بیدار شدنم خدمتکارا در رو زدن و داخل شدن با هیجان بغلم کردم و گفتن ....
خدمتکار ۱ : پرنسس خانم تولدتون مبارک
خدمتکار ۲ : بله ... باید زود آماده بشین که تولد ۱۸ سالگیتون رو جشن بگیریم پادشاه برای تولدتون جشن بزرگی برای امشب تدارک دیدن
خدمتکار ۳ : امشب شبیه که شما شاهزاده ای رو برای خودتون انتخاب میکنین و ملکهی یک سرزمین بزرگ میشین
ا.ت : چییی ؟ ولی من نمیخوام ازدواج کنم .... من ملکه بودن رو قبول ندارم
خدمتکار ۱ : ولی خانم شما باید یه روزی ازدواج کنین و الان هم به سن قانونی رسیدین پس باید آماده شین ..... این لباس خیلی بهتون میاد ....
خدمتکار ۲ : بله باید زود آماده شین
ا.ت : برین هر چه سریع تر پدرم رو صدا کنین باید باهاشون صحبت کنم ( بلند )
خدمتکار ۳ : چشم ولی یه پرنسس نباید بلند صحبت کنه ...
ا.ت : هر چه زود تر پدرم ( پادشاه سرزمین ) رو صدا کنین
خدمتکار ۱ : همین الان صداشون میزنم
ویو ا.ت : داشتم دیونه میشدم من قصد ازدواج نداشتم .... نزدیک بود گریم بگیره که بابام اومد ....
پ ا.ت ( پدر ا.ت ) : چی شده دخترم ....
ا.ت : بابا من نمیخوام ازدواج کنم ... من از عشق و عاشقی بدم میاد ....
پ ا.ت : ولی سن ازدواجت رسیده و باید از شاهزاده های سراسر سرزمین ها یکی رو به عنوان پادشاه آیندهی این سرزمین انتخاب کنی
ا.ت : ولی بابا من ازدواج زوری نیمخواممممم
پ ا.ت : همین که گفتم سریع آماده شو تا مراسم چیزی نمونده
ا.ت : نمیخوامممممم ( بلند و با گریه )
پ ا.ت : ( نگاه ترسناک ) ( رفت )
خدمتکار ۱ : پرنسس ... لطفا گریه نکنین ... ناراحت نباشین میگذره
ا.ت : به مامانم ( ملکه سرزمین ) بگین بیاد ( با گریه )
ویو ا.ت : دلم میخواست بمیرم همیشه از همین میترسیدم .... من نه ازدواج میخواستم نه شاهزاده من میخواستم تنها زندگی کنم ولی بخاطر پرنسس بودنم نمیتونستم
م ا.ت ( مامان ا.ت ) : دخترم برای چی گریه میکنی هوممم ؟ ( ا.ت رو بغل میکنه )
ا.ت : مامان من نمیخوام ازدواج کنم ... ( گریه )
م ا.ت : آروم باش ... بخاطر مامان گریه نکن و بیا به جشن اگه کسی رو دوست نداشتی ازدواج نکن با پدرت صحبت میکنم ....
ا.ت : چشم مامان
☆ پرش زمانی به شب مراسم جشن
ویو ا.ت : استرس داشتم ولی خب مجبور بودم تحمل کنم یه لباس مجلسی قرمز پوشیده بودم یه آرایش ملایم کرده بودم رو صندلی مشخص نشسته بودم تقریبا همهی مهمونا اومده بودن که با آخرین مهمونی که وارد شد قلبم لرزید ... اون شاهزاده خیلی جذاب بود تپش قلبم داشت سریع میشد که .....
( نویسنده : اگه خوشتون اومد لایکم کنین و اگه راضی بودین دنبالم کنین ❤️ )
۵.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.