part24
part24
علی-بردمش تو سالن
دورت بگردم آروم باش
تارا-علی چرا کاری نمیکنی اون نمرده اون زندس
توحید-رفته بودم بادکتر آرام حرف بزنم
وقتی برگشتم تارارو توبغل علی دیدم پارساهم کنارشون وایستاده بود
چیشده
یه نگاهی به اتاق ارام زدم
داشتن دستگاه هارو ازش جدا میکردن
پاهام سست شد
و روی صندلی نشستم
تارا-هرچقد میخواستم اروم باشم نمیشد
هق هق هام اوج میگرفتن
اشکام سینه ی گرم علی و سرد میکرد
نمیدونستم باید چیکارمیکردم
توحید-علی تو تارا رو ببرخونه من و پارسا هم میاییم
علی-چشم
دستای سردشو گرفتم
رنگش پریده بود
مثل بچه ایکه پیتزاشو ازش گرفته باشی داشت اشک میریخت
بیا بریم دورت بگردم
رفتیم
سوئیچ ماشین و ازش گرفتم
داشت بارون میومد هوا گرفته بود
درست مثل حال تارا
درو براش باز کردم سوار ماشین شد خودمم سوار شدم
ماشین و روشن کردم رفتم سمت خونه
تارا-سرم و گذاشتم رو شیشه
انگار دیگه نگه داشتن اشکام
دست خودم نبود چاشم و بستم اونقد خسته بود ذهنم که
نفهمیدم کی خوابم برد
علی-رسیدیم دم خونه
تارارو بیدار کردم
رفتیم تو
رویا-سلام
علی-سلام خاله
تارا-سلام
رفتم و اتاقم
بارونی و شالم و دراوردم
نشستم روتخت
علی-خاله من دیگه برم کمک خواستینبگید بیام
رویا-نه بیا تو یه چای بخور بد برو بیا ببینم نه هم نیارا
علی-پشم
رفتم نشستم روکاناپه
رویا-پای اوردم براش
علی-دستت درد نکنه
رویا-من نگران تاراعم
تروخدا هواشو داشته باش
باهاش حرف
بزن تنهاش نزار تارا همچیو میرزه توخودش
الان تو ازهرکسی بهش نزدیک تری
پشتش و خالی نکن
علی-من همیشه پیششم نگران نباشین
تارا-تمام خاطراتم داشت تو ذهنم میومد جلو چشم
چیشد یهو
من ظرفیتشو نداشتم
دوست داشتم همچی همین الان تموم بشه
خسته شده بودم
تکیه دادم به تختم و چشامو بستم
چجوری باید این اتفاقارو فراموش میکردم
چجوری باید کنار میومدم باهاش
نمیدونم چقد گذشته بود ومن همینجوری نشسته بودم
علی-خاله من برم به تارا یه سربزنم
رویا-برو اگه خواببود بیدارش کن بریم خونهی مامان بزرگش
الان اونجا همه منتظرن
علی-اوکی
درزدم جواب ینشنیدم درو اروم بازکردم رفتم تو
درو بستم به تخت تکیه داده بود و نشسته بود
کنارش روتخت نشیتم
تارا-چشامو بازکردم علی بود
علی-چشماش انگار دیگه حسی نداشتن
انگار دیگه زندگی و حال خوب تو چشماش جریان نداشت
تارا-جلورفتم
سرم گذاشتم رو پاهاش
موهام و نوازش میکرد
مثل پرنده ای بودم که ازگروه جامونده بود
لب هام خشک شده بدون بزور لب زدم
کی قرار تموم بشه؟!
علی-خیلی زود
فقط باید خودت بخوای
خودت باید پاشی
البته که به زمان نیاز داری
ولی خواستم بگم مطمعن باش من همیشه پیشم
هیچوقتم تنهات نمیزارم
تارا-بریم یکم قدم بزنیم خونه هواش خیلی برام گرفتس
علی-باشه
تارا-پاشدم یه بارونی مشکیمو پوشیدم
شال مشکیممم سر کردم تو اینه به خودم یه نگاهی انداختم
تواین یروز چقد شکسته شده بودم آهی کشیدم
گوشیمو برداشتم
بریم
علی-بریم
تارا-ازاتاق اومدم بیرون
رویا-خوبی؟!
تارا-دلم میخواست مثل بچگیام برم تو بغلش زار زار گریه کنم
اما وقتی یادم میومد اینهمه مدت بهم دروغ گفتن
دلم نمیخواست ببینمشون
من میرم ماشین
رویا-حق داشتش باهام اینجوری رفتار کنه
هرچی باشه بهش دروغ گفته بودم
حاضر شدم
سوار ماشین شدیم
اوی من و برسونید خونه عزیز(مامانبزرگ تارا)
بد هرجامیرید برید
علی-اوکی
رسیدیم دم خونه ی عزیز
رویا-دروبازکردم که پیاده شم
تارا-رویا
رویا-جانم
تارا-دوست دارم
رویا-من بیشتر
پیاده شدم
تارا-برو سمت ساحل اونجا یه کافه یساحلی هست بریم اونجا
علی-چشم
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان#فصل2
علی-بردمش تو سالن
دورت بگردم آروم باش
تارا-علی چرا کاری نمیکنی اون نمرده اون زندس
توحید-رفته بودم بادکتر آرام حرف بزنم
وقتی برگشتم تارارو توبغل علی دیدم پارساهم کنارشون وایستاده بود
چیشده
یه نگاهی به اتاق ارام زدم
داشتن دستگاه هارو ازش جدا میکردن
پاهام سست شد
و روی صندلی نشستم
تارا-هرچقد میخواستم اروم باشم نمیشد
هق هق هام اوج میگرفتن
اشکام سینه ی گرم علی و سرد میکرد
نمیدونستم باید چیکارمیکردم
توحید-علی تو تارا رو ببرخونه من و پارسا هم میاییم
علی-چشم
دستای سردشو گرفتم
رنگش پریده بود
مثل بچه ایکه پیتزاشو ازش گرفته باشی داشت اشک میریخت
بیا بریم دورت بگردم
رفتیم
سوئیچ ماشین و ازش گرفتم
داشت بارون میومد هوا گرفته بود
درست مثل حال تارا
درو براش باز کردم سوار ماشین شد خودمم سوار شدم
ماشین و روشن کردم رفتم سمت خونه
تارا-سرم و گذاشتم رو شیشه
انگار دیگه نگه داشتن اشکام
دست خودم نبود چاشم و بستم اونقد خسته بود ذهنم که
نفهمیدم کی خوابم برد
علی-رسیدیم دم خونه
تارارو بیدار کردم
رفتیم تو
رویا-سلام
علی-سلام خاله
تارا-سلام
رفتم و اتاقم
بارونی و شالم و دراوردم
نشستم روتخت
علی-خاله من دیگه برم کمک خواستینبگید بیام
رویا-نه بیا تو یه چای بخور بد برو بیا ببینم نه هم نیارا
علی-پشم
رفتم نشستم روکاناپه
رویا-پای اوردم براش
علی-دستت درد نکنه
رویا-من نگران تاراعم
تروخدا هواشو داشته باش
باهاش حرف
بزن تنهاش نزار تارا همچیو میرزه توخودش
الان تو ازهرکسی بهش نزدیک تری
پشتش و خالی نکن
علی-من همیشه پیششم نگران نباشین
تارا-تمام خاطراتم داشت تو ذهنم میومد جلو چشم
چیشد یهو
من ظرفیتشو نداشتم
دوست داشتم همچی همین الان تموم بشه
خسته شده بودم
تکیه دادم به تختم و چشامو بستم
چجوری باید این اتفاقارو فراموش میکردم
چجوری باید کنار میومدم باهاش
نمیدونم چقد گذشته بود ومن همینجوری نشسته بودم
علی-خاله من برم به تارا یه سربزنم
رویا-برو اگه خواببود بیدارش کن بریم خونهی مامان بزرگش
الان اونجا همه منتظرن
علی-اوکی
درزدم جواب ینشنیدم درو اروم بازکردم رفتم تو
درو بستم به تخت تکیه داده بود و نشسته بود
کنارش روتخت نشیتم
تارا-چشامو بازکردم علی بود
علی-چشماش انگار دیگه حسی نداشتن
انگار دیگه زندگی و حال خوب تو چشماش جریان نداشت
تارا-جلورفتم
سرم گذاشتم رو پاهاش
موهام و نوازش میکرد
مثل پرنده ای بودم که ازگروه جامونده بود
لب هام خشک شده بدون بزور لب زدم
کی قرار تموم بشه؟!
علی-خیلی زود
فقط باید خودت بخوای
خودت باید پاشی
البته که به زمان نیاز داری
ولی خواستم بگم مطمعن باش من همیشه پیشم
هیچوقتم تنهات نمیزارم
تارا-بریم یکم قدم بزنیم خونه هواش خیلی برام گرفتس
علی-باشه
تارا-پاشدم یه بارونی مشکیمو پوشیدم
شال مشکیممم سر کردم تو اینه به خودم یه نگاهی انداختم
تواین یروز چقد شکسته شده بودم آهی کشیدم
گوشیمو برداشتم
بریم
علی-بریم
تارا-ازاتاق اومدم بیرون
رویا-خوبی؟!
تارا-دلم میخواست مثل بچگیام برم تو بغلش زار زار گریه کنم
اما وقتی یادم میومد اینهمه مدت بهم دروغ گفتن
دلم نمیخواست ببینمشون
من میرم ماشین
رویا-حق داشتش باهام اینجوری رفتار کنه
هرچی باشه بهش دروغ گفته بودم
حاضر شدم
سوار ماشین شدیم
اوی من و برسونید خونه عزیز(مامانبزرگ تارا)
بد هرجامیرید برید
علی-اوکی
رسیدیم دم خونه ی عزیز
رویا-دروبازکردم که پیاده شم
تارا-رویا
رویا-جانم
تارا-دوست دارم
رویا-من بیشتر
پیاده شدم
تارا-برو سمت ساحل اونجا یه کافه یساحلی هست بریم اونجا
علی-چشم
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان#فصل2
۴.۰k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.