تو را در جامه ای از رویا دیده بودم

تو را در جامه ای از رویا دیده بودم
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش
و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم در غروبی که آسمان ابری بود
و نمیدانستم که آمده ای تا بمانی، یا قصد رفتن داری...
تو را در پیراهنی از گرد باد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تو دور می شدی وشال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم
وبه آسمان نگاه می کردم
باید از اول این قصه میدانستم که یک شب باد ما را خواهد برد...

《 رادیو هفت 》
دیدگاه ها (۱)

بی خداحافظی...وقتی قرار است بروی دل دل نکن. منتظر نمان. هیچ ...

پنهان کردن برق نگاه یکی از سخت ترین کار های دنیاست وقتی که د...

تنها که می شویم خیال می کنیمزندگی چیزی فرا تر از همین روزمرگ...

انگشتانت را قرض می خواهم برای شمارش روزهای نبودنت. قرار نبود...

یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می ...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط