رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۴۲
از زن و پسرکش خدافظی کرد.
به سمت خانه دوست قدیمی اش راه افتاد خیلی ها سعی کردن جلویش
را بگیرن ولی او مصمم بود.
قبل از اینکه او به دیدنش برود پیدایش کردند.
داخل انباری پر از حشرات انداختنش و شکنجش کردند.
هرچقدر میخواست با او حرف بزند بی فایده بود او الان کوهی از سنگ شده بود.
بعد از چند روز ملکی
همسر و پسرش را پیدا کرد
+ولشون کن
سرد جوابش را داد
-میخوام عذاب کشیدنت رو ببینم دوست قدیمی
درسته توی این چند روز عذاب کشیده بود ولی هنوز از اون منتفر نبود.
چهره سردش برایش ناآشنا بود.
آن روز بدترینروز آن خانواده بود.
#آرش۸ساله
انبار قدیمی بود.
جونور و حشرات با وسایلی که مطمئن بودم برای شکنجه است
داخل اتاق خودنمایی میکرد
دست و پا بسته با مادر از پله ها پایین رفتیم.
از پشت متوجه دستی روی کمرم شدم و از چند پله افتادم پایین
صورتم سوزش شدیدی داشت
برگشتم
با بغض بچگانه ای لب زدم:
_شایان...
پوزخندی رو لبش بود.
همین کافی بود که قلب کوچکم شکسته بشه.
کپی و اصکی ممنوع
از زن و پسرکش خدافظی کرد.
به سمت خانه دوست قدیمی اش راه افتاد خیلی ها سعی کردن جلویش
را بگیرن ولی او مصمم بود.
قبل از اینکه او به دیدنش برود پیدایش کردند.
داخل انباری پر از حشرات انداختنش و شکنجش کردند.
هرچقدر میخواست با او حرف بزند بی فایده بود او الان کوهی از سنگ شده بود.
بعد از چند روز ملکی
همسر و پسرش را پیدا کرد
+ولشون کن
سرد جوابش را داد
-میخوام عذاب کشیدنت رو ببینم دوست قدیمی
درسته توی این چند روز عذاب کشیده بود ولی هنوز از اون منتفر نبود.
چهره سردش برایش ناآشنا بود.
آن روز بدترینروز آن خانواده بود.
#آرش۸ساله
انبار قدیمی بود.
جونور و حشرات با وسایلی که مطمئن بودم برای شکنجه است
داخل اتاق خودنمایی میکرد
دست و پا بسته با مادر از پله ها پایین رفتیم.
از پشت متوجه دستی روی کمرم شدم و از چند پله افتادم پایین
صورتم سوزش شدیدی داشت
برگشتم
با بغض بچگانه ای لب زدم:
_شایان...
پوزخندی رو لبش بود.
همین کافی بود که قلب کوچکم شکسته بشه.
کپی و اصکی ممنوع
۴.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.