رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۴۱
آن پسرک الان پسری بزرگ شده بود.
پسری که حتی عشقش رو فدا این کار کرد
همه چیزش را فدای انتقام
از مردی که درست روبه رویش ایستاده بود.
دست و پاهایش را نمیتوانست تکان دهد خیلی منتظر این لحظه بود
ولی حالا گویی نمیتوانست لب باز کند.
فرصت انتقام را داشت
نه نگهبانی نه کسی که بتواند ازش محافظت کند
چا.قو درست توی جیبش بود
دست برد و چاقو رو برداشت
جلو رفت درست جلویش بود...
#داستان_گذاشته
#راوی
آرش تازه ۸ سالش بود.
پدرش آدم مهربانی بود
دستی بر سر آرش کوچک کشید
میدانست آن دوست قدیمی دیگر آن آدم سابق نیست.
میتواند به بی رحمی تمام خانواده او را بکـ.شـد
باید تا فرصت داشت زن و بچه اش را در امان نگه میداشت...
چند روز گذشت پدر تصمیم گرفت آن هارا از کشور خارج کند
ملکی کینه بدی به دل گرفته بود.
ولی پدر فرصت حرف زدن باهاش رو نداشت فرصت توضیح دادن.
+برید منم بعدا میام پیشتون
همسرش با چشم هایی گریان لب زد:
-ملکی دنبالته خیلی زود پیدات میکنه با ما بیا
+باید بهش توضیح بدم
-نمیشناسیش؟ اون دیگه دوست تو نیست
پدر با چهره ای محزون به چشم های همسرش خیره شد
شاید اخرین باری بود که چشم های آبیش رو میدید.
از زن و پسرکش خدافظی کرد...
................
ی روز نذاشتم متاسفم.
تا شب چندتا دیگ میزارم.
آن پسرک الان پسری بزرگ شده بود.
پسری که حتی عشقش رو فدا این کار کرد
همه چیزش را فدای انتقام
از مردی که درست روبه رویش ایستاده بود.
دست و پاهایش را نمیتوانست تکان دهد خیلی منتظر این لحظه بود
ولی حالا گویی نمیتوانست لب باز کند.
فرصت انتقام را داشت
نه نگهبانی نه کسی که بتواند ازش محافظت کند
چا.قو درست توی جیبش بود
دست برد و چاقو رو برداشت
جلو رفت درست جلویش بود...
#داستان_گذاشته
#راوی
آرش تازه ۸ سالش بود.
پدرش آدم مهربانی بود
دستی بر سر آرش کوچک کشید
میدانست آن دوست قدیمی دیگر آن آدم سابق نیست.
میتواند به بی رحمی تمام خانواده او را بکـ.شـد
باید تا فرصت داشت زن و بچه اش را در امان نگه میداشت...
چند روز گذشت پدر تصمیم گرفت آن هارا از کشور خارج کند
ملکی کینه بدی به دل گرفته بود.
ولی پدر فرصت حرف زدن باهاش رو نداشت فرصت توضیح دادن.
+برید منم بعدا میام پیشتون
همسرش با چشم هایی گریان لب زد:
-ملکی دنبالته خیلی زود پیدات میکنه با ما بیا
+باید بهش توضیح بدم
-نمیشناسیش؟ اون دیگه دوست تو نیست
پدر با چهره ای محزون به چشم های همسرش خیره شد
شاید اخرین باری بود که چشم های آبیش رو میدید.
از زن و پسرکش خدافظی کرد...
................
ی روز نذاشتم متاسفم.
تا شب چندتا دیگ میزارم.
۴.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.