رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_۴۰
اگه بلایی سرش میومد تقصیر من بود
شایان با حالتی عصبی
یقه ـم رو گرفت
-عو.ضی ببین چیکارش کردی
بی حس بودم و حرفی نمیزدم شاید چون حق با اون بود.
تقریبا ۲ ساعت میگذشت و خبری نبود.
گوشی کسی به زنگ در اومد
خیلی زود جواب داد انگار منتظر بود.
در سالن بیمارستان باز شد و
با باز شدنش ناخواسته ایستادم
#شایان
+داریم میایم
قطع کردم و در سالن باز شد و اومدن داخل
پدر اومده بود که مطمئن بشه همه چی خوب پیش میره.
-پدر...
پدر و مادر سارا و آوا و ستایش و رامتین هم همراهشون بودن.
آرش انگار شکه شده بود.
با دیدن پدر قدمی به عقب رفت.
#راوی
خاطرات در یک لحظه در چشمانش میگذشت.
آرش همچنان به چشم های سرد ملکی (دایی سارا)
نگاه میکرد.
آن چشم های سرد را درست یادش بود.
شایان هم از این ترس تعجب کرده بود.
ملکی او را به یاد نداشت
خیلی وقت از آن اتفاق گذشته بود
آن پسرک الان پسری بزرگ شده بود...
چون با کامنت خر شدم این پارتو گذاشتم
کپی و اصکی ممنوع
امروز ۳ پارت گذاشتم خدایی لایک کنید
اگه بلایی سرش میومد تقصیر من بود
شایان با حالتی عصبی
یقه ـم رو گرفت
-عو.ضی ببین چیکارش کردی
بی حس بودم و حرفی نمیزدم شاید چون حق با اون بود.
تقریبا ۲ ساعت میگذشت و خبری نبود.
گوشی کسی به زنگ در اومد
خیلی زود جواب داد انگار منتظر بود.
در سالن بیمارستان باز شد و
با باز شدنش ناخواسته ایستادم
#شایان
+داریم میایم
قطع کردم و در سالن باز شد و اومدن داخل
پدر اومده بود که مطمئن بشه همه چی خوب پیش میره.
-پدر...
پدر و مادر سارا و آوا و ستایش و رامتین هم همراهشون بودن.
آرش انگار شکه شده بود.
با دیدن پدر قدمی به عقب رفت.
#راوی
خاطرات در یک لحظه در چشمانش میگذشت.
آرش همچنان به چشم های سرد ملکی (دایی سارا)
نگاه میکرد.
آن چشم های سرد را درست یادش بود.
شایان هم از این ترس تعجب کرده بود.
ملکی او را به یاد نداشت
خیلی وقت از آن اتفاق گذشته بود
آن پسرک الان پسری بزرگ شده بود...
چون با کامنت خر شدم این پارتو گذاشتم
کپی و اصکی ممنوع
امروز ۳ پارت گذاشتم خدایی لایک کنید
- ۵.۵k
- ۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط