حکایت غریبی است

حکایت غریبی است
پاییز امسال و دست های بی کس من.. که
نبودنت در من، شبیه سوز سرما در
مغز استخوان دست هایی است که
در انجمادِ خیابان های یخ بسته از خاطرات تو،
تنها به وقت هم آغوشی با سیگار
از ازدحام اندوه جیب هایم، بیرون می آورم..

آری..
پاییز با لهجۀ بی کسی های من،
پادشاه فصل های سالی است که
از ابتدای بهارش نبودنت پیدا بود.. و من
عروسکِ خیمه شب بازیِ خیابان های پاییز زده ای هستم که
پاهایم به اختیار نخ خاطرات تو،
در جلد شهر خالی از رویا، فرو می رود..

...

به نگاه خیرۀ این شهر بگو
هر رهگذر سیگار به دستی را عاشق خطاب نکند
شاید کسی دارد
حسابش را با تمام خاطرات تسویه می کند..


#حمیدرضا_هندی

+ صمیمانه ممنون تان هستم که در صورت بازنشر، با نام نویسنده به اشتراک می گذارید..



#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
دیدگاه ها (۳)

فـکر کردن به تـومُسکنـی ست درد آور ..آرام میکندمنِ از هم پاش...

برگشته فنجان دلمروی ترنّم دست هائیکه در تاریکی می نویسند...ت...

در خواب بوده ام که نزدیکی اذان, آمد ندایی از طرف حی لا مکان....

می گوید: برویم مترو سوار بشویم ،تا اِلای صبح همه جای شهر را ...

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط