🌹 🌹 دوستت دارم دیونه پارت۴۲ داخل ویلا شدم .. امیرو میثاق
🌹 🌹 دوستت دارم دیونه #پارت۴۲ #داخل ویلا شدم .. امیرو میثاق روی مبل نشسته بودنو صحبت میکردن .بهشون نزدیک شدم..مزاحم که نیستم؟؟
-نه
-آقا میثاق یهو چیشد..یادعشقت افتادی؟؟نگام کرد..لبش به لبخندکوچولوی بازشدوگفت:
-آره ..بی وفارفت..روی مبل نشستم..
-آخی .مرد..؟؟امیر خندیدوگفت:
-نه نمرده گمش کرده؟
-گمش کرده..
-بله..
-امیر جو نده داداش اون دیگه فراموش شدورفت پی کارش..
-اگه فراموشش کردی پس چرا اونطوری پکرشدی..؟؟
-همینجوری..
-همینجوری که نمیشه.
-چرانشه..یهو بدون دلیل،دلت میگیره .یهو بدون دلیل خوب میشی..یه چیزه طبعیی که براهمه اتفاق میفته.بچه ها داخل ویلا شدن..حرفای ماهم ناتمام موند.
کیانوش کنار میثاق نشستوگفت؛
-بگو ببینم یهو چت شد..
-هیچی بابا.
-هیچی که نمیشه..ملیکارو کرد سمت عرفانو گفت..
-آقامیثاق به منم گیتار زدن یاد میدی خیلی خوب میزنی؟؟
فهمیدم خیر ندیده داره نخ میده .هروقت میگفتیم بریم کلاسای گیتار زنی ورپریدمیگفت کی حوصله ای گیتارزدن داره حالا فیلش یاد هندستون کرده..مخ زنیش حرف نداره
-میثاق لبخندی زدوگفت:
-گیتار یاد دادن به چنین بانوی زیبایی کمی مکث کردوباشیطنت ادامه داد.اصلا کار من نیست باید بری کلاس من نمیتونم.خودم کلی کارو زندگی دارم دیگه بشینم به تو گیتار یاد بدم کی به کارم برسم...ملیکا جیغ خفیفی کشید وباعجله از جاش بلند شدوسمت راه پله راه افتاد میثاق باعجله دنبالش رفتوجلوی ملیکا قرارگرفت بالبخند داشت چیزی بهش میگفت بازم همون حس حسادت وجودمو پرکرد..
-خدایا من چم شده چراباید به ملیکا حسادت کنم...چون پسره چشماش شبیه چشمایی که همش تو نظرمه...نه نه..رویا به خودت بیا..ملیکاومیثاق بالب خندون سر جای قبلیشون نشستن ناخواسته دستمو دور بازوی امیر حلقه کردم... امیر برام عین داداش بودازوقتی که باهم آشناشدیم همش هوامو داشتو منم فقط به چشم یه برادر که نتونستم داشته باشم میدیدمش .نمیخواستم باکارام فکرای دیگه ای بکنه ..واین کارمم کاملارناخواسته بود دلیلشم نمیفهمیدم
میثاق وقتی نگاهش به دستای من که دور بازوی امیربود افتاد..دوباره رنگ نگاهشو غم گرفت ..از جاش بلند شدنگاهی به ساعتش انداخت وگفت:
-بچه ها فکر نمیکنین دیگه وقت خوابه یالا زود برین تواتاقاتون رفتین دیگه بیدارنمیمونیناااا جیش بوس لالا من رفتم بخوابم.همه خندیدن..امیرم شب بخیری به هممون گفتو رفت ..کیانوش وحسام ووحید که پسر آروم وساکتی بود وبلند شدن..
-حق بامیثاقه بهتره بریم بخوابیم فردا باید بریم خرید برافرداشب...حسام اینو گفت ودست نامزدش شراره رو گرفت ورفتن..وحیدم دست دنیاخانومشو گرفت وگفت:
-ماهم دیگه بریم عزیزم..وحیدودنیا دوسالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن ولی هنوز بچه نداشتن..
نویسنده:S
-نه
-آقا میثاق یهو چیشد..یادعشقت افتادی؟؟نگام کرد..لبش به لبخندکوچولوی بازشدوگفت:
-آره ..بی وفارفت..روی مبل نشستم..
-آخی .مرد..؟؟امیر خندیدوگفت:
-نه نمرده گمش کرده؟
-گمش کرده..
-بله..
-امیر جو نده داداش اون دیگه فراموش شدورفت پی کارش..
-اگه فراموشش کردی پس چرا اونطوری پکرشدی..؟؟
-همینجوری..
-همینجوری که نمیشه.
-چرانشه..یهو بدون دلیل،دلت میگیره .یهو بدون دلیل خوب میشی..یه چیزه طبعیی که براهمه اتفاق میفته.بچه ها داخل ویلا شدن..حرفای ماهم ناتمام موند.
کیانوش کنار میثاق نشستوگفت؛
-بگو ببینم یهو چت شد..
-هیچی بابا.
-هیچی که نمیشه..ملیکارو کرد سمت عرفانو گفت..
-آقامیثاق به منم گیتار زدن یاد میدی خیلی خوب میزنی؟؟
فهمیدم خیر ندیده داره نخ میده .هروقت میگفتیم بریم کلاسای گیتار زنی ورپریدمیگفت کی حوصله ای گیتارزدن داره حالا فیلش یاد هندستون کرده..مخ زنیش حرف نداره
-میثاق لبخندی زدوگفت:
-گیتار یاد دادن به چنین بانوی زیبایی کمی مکث کردوباشیطنت ادامه داد.اصلا کار من نیست باید بری کلاس من نمیتونم.خودم کلی کارو زندگی دارم دیگه بشینم به تو گیتار یاد بدم کی به کارم برسم...ملیکا جیغ خفیفی کشید وباعجله از جاش بلند شدوسمت راه پله راه افتاد میثاق باعجله دنبالش رفتوجلوی ملیکا قرارگرفت بالبخند داشت چیزی بهش میگفت بازم همون حس حسادت وجودمو پرکرد..
-خدایا من چم شده چراباید به ملیکا حسادت کنم...چون پسره چشماش شبیه چشمایی که همش تو نظرمه...نه نه..رویا به خودت بیا..ملیکاومیثاق بالب خندون سر جای قبلیشون نشستن ناخواسته دستمو دور بازوی امیر حلقه کردم... امیر برام عین داداش بودازوقتی که باهم آشناشدیم همش هوامو داشتو منم فقط به چشم یه برادر که نتونستم داشته باشم میدیدمش .نمیخواستم باکارام فکرای دیگه ای بکنه ..واین کارمم کاملارناخواسته بود دلیلشم نمیفهمیدم
میثاق وقتی نگاهش به دستای من که دور بازوی امیربود افتاد..دوباره رنگ نگاهشو غم گرفت ..از جاش بلند شدنگاهی به ساعتش انداخت وگفت:
-بچه ها فکر نمیکنین دیگه وقت خوابه یالا زود برین تواتاقاتون رفتین دیگه بیدارنمیمونیناااا جیش بوس لالا من رفتم بخوابم.همه خندیدن..امیرم شب بخیری به هممون گفتو رفت ..کیانوش وحسام ووحید که پسر آروم وساکتی بود وبلند شدن..
-حق بامیثاقه بهتره بریم بخوابیم فردا باید بریم خرید برافرداشب...حسام اینو گفت ودست نامزدش شراره رو گرفت ورفتن..وحیدم دست دنیاخانومشو گرفت وگفت:
-ماهم دیگه بریم عزیزم..وحیدودنیا دوسالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن ولی هنوز بچه نداشتن..
نویسنده:S
۱۷.۲k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.