تک پارتی..وقتی خانوادت اذیتت میکردن..(ادامه..)
تک پارتی..وقتی خانوادت اذیتت میکردن..(ادامه..)
(نمیتونم بگم به درخواست چند نفر ..چون همتون گفتین یک پارت دیگه ادامش بدم..بگم که بعد از این پارت دیگه ادامش نمیدم..)
لباس مشکی از تن تو و خانوادت در نمیومد..اول عمت بعد پدر بزرگ . مادر بزرگت..و در اخر 3 روز پیش جسد اون یکی عمت پیدا شده بود..
میترسیدی..
میترسیدی نفر بعدی تو یا پدرت باشی..پدرت دوستت داشت اما بعضی وقت ها رو مخت میرفت..ولی درکل قابل تحمل بود..
.
.
.
شب بخیر ارومی به پدرت گفتی..در اتاقش رو بستی..از راه روی خونه جدیدتون که پر از کارتون و خرت و پرت بود اهسته بدون اینکه سر و صدا ایجاد کنی رد شدی و به اتاق خودت رسیدی..
در رو اروم باز کردی و واردش شدی..
خیلی خوب میدونستی قاتل خانواده ی پدرت چه کسی..وقتی به ماسک دلقکش..به خونی که از دست هاش میچکید..اون بوی تعفن و حال بهم زن..
چشم هات رو محکم روی هم فشار دادی..کامل وارد اتاق شدی و در اتاقت رو قفل کردی..
با استرس داخل اتاقت قدم برداشتی..نگاهی به پنجره ی بسته و قفل اتاقت نگاه کردی..پرده رو کشیدی و با خیال راحت از اینکه امشب هم میتونی بخوابی و فرداش بیدار شی سمت تختت رفتی..
پتو رو کنار زدی..عروسک خرگوشی رو دیدی..
تعجب کردی..تو عروسک خرگوش زیاد داتی..اما یادت نمیومد که این هم شاملشون میشه..با تردید دستت رو سمت عروسک بردی..
ورش داشتی..نگاهی بهش انداختی..شاید توجه نکرده بودی که همچین عروسکی داری یا مادرت قبل از مرگش برات خریده بودی..با بیاد اوردن مادرت اشک تو چشم هات حلقه زد و بعد روی عروسک ریخته شد..
تو افکارت بودی و خاطراتت رو مرور میکردی که در اتاقت زده شد..
عروسک رو کنار گذاشتی و سمت در رفتی..ولی یهو سرجات خشکت زد..پدرت که زودتر از تو خوابیده بود..
از در فاصله گرفتی ..همینطور که داشتی به عقب قدم برمیداشتی به چیزی..نه بهتر بگم به کسی برخوردی..
خشکت زد..
در قفل بود .. پنجره بسته بود و قفل بود پس..
دست کسی دور کمرت حلقه شد..چیزی روی شونت فرود اومد..
-از هدیم خوشت اومد..
خودش بود..همون صدا بود خنثی ..سرد .. بدون هیچ حسی..
لال شده بودی..نمیتونستی نه جیغ بکشی نه حتی سعی کنی از بغل کسی که معلوم نبود کی بود در بیای..
-میدونی چطور هنوز که هنوزه اون پدر بی عرضت زندست..؟
شوکت بیشتر از قبل شد ..
-چون نمیخوام یتیم شی..
از حرفش تعجبت 10برابر شد..کسی که خانودت رو کشته بود بغلت کرده بود و بهت گفته بود نگرانته..
نتونستی این همه شوک رو تحمل کنی و تو بغل فرد ناشناس از هوش رفتی..
فرد تورو رو تخت گذاشت و پتو رو روت کشید..ماسکش رو در اورد..
بوسه ایی به پیشونیت زد و دوباره ماسکش رو گذاشت و از همون راهیی که وارد خونه شده بود رفت..
.
.
چند روزی از اون موقع میگذشت و دیگه خبری ازش نبود..شاید واقعا دیگه رفته بود..
روی مبل نشسته و تلوزیون رو روشن کردی..همین که روشنش کردی مجری شروع به صحبت کرد
-قاتل سریالیی که نصفی از یک خانواده ایی رو به قتل رسوند خودش رو تحویل داد..
شوکه شدی..همون بود..شاید ..تو تاحالا قیافش رو ندیده بودی..
اما با فیلمی که ازش پخش شد ..
-اون خانواده هیولا بودن..حقشون مرگ بود..منم این کار رو برایش انجام دادم
-برای چه کسی..
فردی که الان میدونستی چند سالشه ..اسمش چیه یا حتی قیافش چطوری به دوربینی که داشت زنده ازش فیلم برداری میشد خیره شد..
-برای یک فرد خیلی خاص..
مامور هایی که دو و برش بودن بازوش رو فشار دادن و داخل ماشین هولش دادن..
خودش بود..همون بود..
با شوک به نقطه ایی نامعلوم خیره شدی..
زیر لب با خودت حرف زدی..
-ی..یعنی اون بخاطر..بخاطر من..
شوکه دوباره نگاهی به تلوزیون انداختی که الان داشت عکسش رو نشون میداد..
اون جوون بود..خوش قیافه هم بود..
اما سوال پیش میاد که اون از کجا میدونست..
هانورا
(نمیتونم بگم به درخواست چند نفر ..چون همتون گفتین یک پارت دیگه ادامش بدم..بگم که بعد از این پارت دیگه ادامش نمیدم..)
لباس مشکی از تن تو و خانوادت در نمیومد..اول عمت بعد پدر بزرگ . مادر بزرگت..و در اخر 3 روز پیش جسد اون یکی عمت پیدا شده بود..
میترسیدی..
میترسیدی نفر بعدی تو یا پدرت باشی..پدرت دوستت داشت اما بعضی وقت ها رو مخت میرفت..ولی درکل قابل تحمل بود..
.
.
.
شب بخیر ارومی به پدرت گفتی..در اتاقش رو بستی..از راه روی خونه جدیدتون که پر از کارتون و خرت و پرت بود اهسته بدون اینکه سر و صدا ایجاد کنی رد شدی و به اتاق خودت رسیدی..
در رو اروم باز کردی و واردش شدی..
خیلی خوب میدونستی قاتل خانواده ی پدرت چه کسی..وقتی به ماسک دلقکش..به خونی که از دست هاش میچکید..اون بوی تعفن و حال بهم زن..
چشم هات رو محکم روی هم فشار دادی..کامل وارد اتاق شدی و در اتاقت رو قفل کردی..
با استرس داخل اتاقت قدم برداشتی..نگاهی به پنجره ی بسته و قفل اتاقت نگاه کردی..پرده رو کشیدی و با خیال راحت از اینکه امشب هم میتونی بخوابی و فرداش بیدار شی سمت تختت رفتی..
پتو رو کنار زدی..عروسک خرگوشی رو دیدی..
تعجب کردی..تو عروسک خرگوش زیاد داتی..اما یادت نمیومد که این هم شاملشون میشه..با تردید دستت رو سمت عروسک بردی..
ورش داشتی..نگاهی بهش انداختی..شاید توجه نکرده بودی که همچین عروسکی داری یا مادرت قبل از مرگش برات خریده بودی..با بیاد اوردن مادرت اشک تو چشم هات حلقه زد و بعد روی عروسک ریخته شد..
تو افکارت بودی و خاطراتت رو مرور میکردی که در اتاقت زده شد..
عروسک رو کنار گذاشتی و سمت در رفتی..ولی یهو سرجات خشکت زد..پدرت که زودتر از تو خوابیده بود..
از در فاصله گرفتی ..همینطور که داشتی به عقب قدم برمیداشتی به چیزی..نه بهتر بگم به کسی برخوردی..
خشکت زد..
در قفل بود .. پنجره بسته بود و قفل بود پس..
دست کسی دور کمرت حلقه شد..چیزی روی شونت فرود اومد..
-از هدیم خوشت اومد..
خودش بود..همون صدا بود خنثی ..سرد .. بدون هیچ حسی..
لال شده بودی..نمیتونستی نه جیغ بکشی نه حتی سعی کنی از بغل کسی که معلوم نبود کی بود در بیای..
-میدونی چطور هنوز که هنوزه اون پدر بی عرضت زندست..؟
شوکت بیشتر از قبل شد ..
-چون نمیخوام یتیم شی..
از حرفش تعجبت 10برابر شد..کسی که خانودت رو کشته بود بغلت کرده بود و بهت گفته بود نگرانته..
نتونستی این همه شوک رو تحمل کنی و تو بغل فرد ناشناس از هوش رفتی..
فرد تورو رو تخت گذاشت و پتو رو روت کشید..ماسکش رو در اورد..
بوسه ایی به پیشونیت زد و دوباره ماسکش رو گذاشت و از همون راهیی که وارد خونه شده بود رفت..
.
.
چند روزی از اون موقع میگذشت و دیگه خبری ازش نبود..شاید واقعا دیگه رفته بود..
روی مبل نشسته و تلوزیون رو روشن کردی..همین که روشنش کردی مجری شروع به صحبت کرد
-قاتل سریالیی که نصفی از یک خانواده ایی رو به قتل رسوند خودش رو تحویل داد..
شوکه شدی..همون بود..شاید ..تو تاحالا قیافش رو ندیده بودی..
اما با فیلمی که ازش پخش شد ..
-اون خانواده هیولا بودن..حقشون مرگ بود..منم این کار رو برایش انجام دادم
-برای چه کسی..
فردی که الان میدونستی چند سالشه ..اسمش چیه یا حتی قیافش چطوری به دوربینی که داشت زنده ازش فیلم برداری میشد خیره شد..
-برای یک فرد خیلی خاص..
مامور هایی که دو و برش بودن بازوش رو فشار دادن و داخل ماشین هولش دادن..
خودش بود..همون بود..
با شوک به نقطه ایی نامعلوم خیره شدی..
زیر لب با خودت حرف زدی..
-ی..یعنی اون بخاطر..بخاطر من..
شوکه دوباره نگاهی به تلوزیون انداختی که الان داشت عکسش رو نشون میداد..
اون جوون بود..خوش قیافه هم بود..
اما سوال پیش میاد که اون از کجا میدونست..
هانورا
۲۵.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.