تک پارتی...وقتی خانوادت اذیتت میکردن..
تک پارتی...وقتی خانوادت اذیتت میکردن..
دختری 12 ساله بودی..زندگی خوبی داشتی اما یک مشکل وجود داشت خانواده ی پدریت باهات لج داشتن و تو خیلی سر این موضوع اذیت میشدی..
مادرت چند روزی بود که قوت شده بود و حالا خانواده ی پدریت همش بالا سرت بودن..همش درمورد مادرت بد میگفتن و تورو تحت فشار قرار میدادن..پدرت بود اما خیلی بی عرضه بود..از خانوادش میترسید پس نمیتونست چیزی بهشون بگه..سر همین تحت فشار بودن ها و مرگ مادرت افسردگی گرفته بودی..
.
.
.
از خواب پریدی .. همه جای اتاق تاریک بود پس حدس زدی نیمه های شب باشه..روی تخت نشتی..کابوس خیلی بدی دیده بودی..برای همین میدونستی به این زودی خوابت نمیبره..تشنت بود ..سمت عسلیی که کنار تخت بود رفتی و پارچ اب رو برداشتی اما خالی بود..
هوف بلندی کشیدی ..اصلا دوست نداشتی بری پایین.. اما مجبور بودی..
لیوانت رو برداشتی از تخت پایین اومدی و لای در رو اروم باز کردی تا کسی بیدار نشه..همین که پات رو از در اتاق گذاشتی بیرون
بوی وحشتناک بدی رو احساس کردی..بوی زباله نبود بوی تعفن بود..
کم کم داشت حالت بد میشد اما کنجکاو هم بودی ..
لیوان اب رو روی زمین گذاشتی و سمت اتاق عمت راه افتادی..
هرچقدر به اتاقش نزدیک میشدی بوی بد هم زیادتر میشد..
الان روبه روی در اتاقش بودی ..
نفسی از راه دهنت کشیدی و حبسش کردی تا دوباره بو رو حس نکنی..
دستت رو روی دستگیره در گذاشتی ..در باز بود ..در رو هول دادی..
همین که در از جاش فاصله گرفت شخصی رو دیدی که داشت به کسی که روش نشسته بود چاقو میزد..
نفست کلا حبس شد ..نمیدونستی شاید داری هنوز خواب میبینی اما با برگشتن صورت طرف به روی تو شوکت بیشتر شد..
فرد ماسک دلقکی روی صورتش بود..چاقو رو اروم پایین اورد و از رو تخت پایین اومد..
یواش یواش سمتت اومد..چاقو رو روی زمین اندخت و فاصلش رو با تو به ضفر رسوند..از شوک زیاد سرجات میخکوب شده بودی..نمیتونستی هیچ حرکتی بکنی..قدش بلند بود برای همین مجبور بودی سرت رو بالا بیاری..
خواستی قدمی برداری که با دو دستش بازوهات رو گرفت و محکم فشار داد..
-چرا هنوز بیداری..
صداش سرد و جدی بود..ترسیدی اما نمیتونستی کاری کنی..داشت با اون چشم های خنثاش و سردش بهت نگاه میکرد..
-چند سالته..
تعجب کردی که همچین سوالی ازت پرسید..
-د..دوازده...
هومی گفت و سرش رو کج کرد
-اگه تو 12 سالته وقتشه که الان تو تخت باشی..
هیچی نگفتی و بهش همونطور خیره نگاه کردی..اون ماشک دلقکش..جدا ترسناک بود..
-برو تو تخت و بگیر بخواب ..
بازوهات رو ول کرد که به عقب پرت شدی..ازت فاصله گرفت و داخل اتاق رفت و درش رو بست و همینطور قفلش کرد..از شوک خارج شدی..
تو با قاتل عمت که خیلی اذیتت میکرد و تحت فشار قرارت میداد صحبت کردی..اما اون باهات کاری نکرد..برعکس انگار نگرانت شده بود که چرا هنوز بیداری..
تشنگیت دیگه برات مهم نبود..از ترس سمت اتاقت دویدی و به محض اینکه واردش شدی در رو بستی و قفلش کردی..سمت پنچرت رفتی و بستیش..قفلش کردی و پرده رو کشیدی..
استرس خیلی بدی سراقت اومده بود..تپش قلب داشتی..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی..
سمت تخت رفتی و زیر پتو رفتی..
چشم هات رو بستی و همش خدا خدا میکردی تمام این اتفاقات فقط یک خواب باشه..
هانورا
دختری 12 ساله بودی..زندگی خوبی داشتی اما یک مشکل وجود داشت خانواده ی پدریت باهات لج داشتن و تو خیلی سر این موضوع اذیت میشدی..
مادرت چند روزی بود که قوت شده بود و حالا خانواده ی پدریت همش بالا سرت بودن..همش درمورد مادرت بد میگفتن و تورو تحت فشار قرار میدادن..پدرت بود اما خیلی بی عرضه بود..از خانوادش میترسید پس نمیتونست چیزی بهشون بگه..سر همین تحت فشار بودن ها و مرگ مادرت افسردگی گرفته بودی..
.
.
.
از خواب پریدی .. همه جای اتاق تاریک بود پس حدس زدی نیمه های شب باشه..روی تخت نشتی..کابوس خیلی بدی دیده بودی..برای همین میدونستی به این زودی خوابت نمیبره..تشنت بود ..سمت عسلیی که کنار تخت بود رفتی و پارچ اب رو برداشتی اما خالی بود..
هوف بلندی کشیدی ..اصلا دوست نداشتی بری پایین.. اما مجبور بودی..
لیوانت رو برداشتی از تخت پایین اومدی و لای در رو اروم باز کردی تا کسی بیدار نشه..همین که پات رو از در اتاق گذاشتی بیرون
بوی وحشتناک بدی رو احساس کردی..بوی زباله نبود بوی تعفن بود..
کم کم داشت حالت بد میشد اما کنجکاو هم بودی ..
لیوان اب رو روی زمین گذاشتی و سمت اتاق عمت راه افتادی..
هرچقدر به اتاقش نزدیک میشدی بوی بد هم زیادتر میشد..
الان روبه روی در اتاقش بودی ..
نفسی از راه دهنت کشیدی و حبسش کردی تا دوباره بو رو حس نکنی..
دستت رو روی دستگیره در گذاشتی ..در باز بود ..در رو هول دادی..
همین که در از جاش فاصله گرفت شخصی رو دیدی که داشت به کسی که روش نشسته بود چاقو میزد..
نفست کلا حبس شد ..نمیدونستی شاید داری هنوز خواب میبینی اما با برگشتن صورت طرف به روی تو شوکت بیشتر شد..
فرد ماسک دلقکی روی صورتش بود..چاقو رو اروم پایین اورد و از رو تخت پایین اومد..
یواش یواش سمتت اومد..چاقو رو روی زمین اندخت و فاصلش رو با تو به ضفر رسوند..از شوک زیاد سرجات میخکوب شده بودی..نمیتونستی هیچ حرکتی بکنی..قدش بلند بود برای همین مجبور بودی سرت رو بالا بیاری..
خواستی قدمی برداری که با دو دستش بازوهات رو گرفت و محکم فشار داد..
-چرا هنوز بیداری..
صداش سرد و جدی بود..ترسیدی اما نمیتونستی کاری کنی..داشت با اون چشم های خنثاش و سردش بهت نگاه میکرد..
-چند سالته..
تعجب کردی که همچین سوالی ازت پرسید..
-د..دوازده...
هومی گفت و سرش رو کج کرد
-اگه تو 12 سالته وقتشه که الان تو تخت باشی..
هیچی نگفتی و بهش همونطور خیره نگاه کردی..اون ماشک دلقکش..جدا ترسناک بود..
-برو تو تخت و بگیر بخواب ..
بازوهات رو ول کرد که به عقب پرت شدی..ازت فاصله گرفت و داخل اتاق رفت و درش رو بست و همینطور قفلش کرد..از شوک خارج شدی..
تو با قاتل عمت که خیلی اذیتت میکرد و تحت فشار قرارت میداد صحبت کردی..اما اون باهات کاری نکرد..برعکس انگار نگرانت شده بود که چرا هنوز بیداری..
تشنگیت دیگه برات مهم نبود..از ترس سمت اتاقت دویدی و به محض اینکه واردش شدی در رو بستی و قفلش کردی..سمت پنچرت رفتی و بستیش..قفلش کردی و پرده رو کشیدی..
استرس خیلی بدی سراقت اومده بود..تپش قلب داشتی..
سعی کردی خودت رو جمع و جور کنی..
سمت تخت رفتی و زیر پتو رفتی..
چشم هات رو بستی و همش خدا خدا میکردی تمام این اتفاقات فقط یک خواب باشه..
هانورا
۲۹.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.