تک پارتی ..وقتی دزدیدت..
تک پارتی ..وقتی دزدیدت..
مشتت رو دوباره به در کبودی تا بلکه کسی از این خراب شده نجاتت بده..با اعصبانیت مشت محکمی به در چوبی کلبه زدی..و سمت مینهو که خیلی خونسرد روی مبل نارنجی رنگ لم داده بود و داشت بهت نگاه میکرد برگشتی..
خیلی حرست گرفت..اون تورو دزدیده بود ..اما ککش هم نمیگزید انگار کار عجیبی انجام نداده..
-چطوری میتونی خیلی خونسرد بشینی و بهم نگاه کنی..در رو باز کن..
فریادی زدی ..اما خم به ابروش نیومد..
-تا وقتی که درخواستم رو قبول نکنی ..همینجا میمونی..
دو انگشتش رو روی لب قرار داد و دوباره بهت خیره شد..جدا خیلی کلافه شده بودی..
-این ادم روباییی...
-یعنی اوردن عشقم پیش خودم ادم روبایی حساب میشه..
صدایی از خودت دراوردی و با لحن بی حوصله لب زدی..
-من عشقت نیستم..هیچ وقت هم نمیشم..
این بار اخم کمرنگی میون ابروهاش نشست اما خیلی اروم جوابت رو داد
-یک بار گفتم ..دوباره میگم..نه سنت برام مهم نه ملیتت..
فریادی زدی..
-اما برای من مهم..من و تو 11 سال اختلاف سنی داریم..11 سال کم نیست..تازه..خانوادت با منی که ملیتم فرق میکنه مشکل دارن..
-من مشکلی ندارم..نظره منه که مهم
-یعنی نظر من مهم نیست..
دو ابروش رو بالا انداخت و همینطور که نفسش رو بیرون میداد از رو مبل بلند شد
=مهم..پس قبول میکنی دوست دخترم شی یا نه..
-مینهو..تو ایدلی..فن هات بفهمن با دختر 11 سال از کوچیکتر از خودت قرار میذاری عصبی میشن..
سمتت اومد و دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد.
-خب..از شغلم استفا میدم..
شوکه شدی..یعنی در این حد تورو میخواست که حاضر بود از شغل مورده علاقش دست بکشه..
مینهو که انگار متوجه سوالت تو نگاهت شده بود سمتت اومد و دست های سردت رو بین دست هاش گرفت..
-اره..حتی حاضرم بخاطرت از شغلم که دوستش دارم دست بکشم..دوباره میپرسم کیم ا.ت باهام قرار میذاری..؟
سرت رو پایین انداختی شاید دیگه باید سر کیسه رو شل میکردی..نمیدونی چندبار بود که بهت درخواست داده بود و رد شده بود..
مینهو سرش رو پایین اورد تا بتونه صورتت رو بینه..
-هوم..چی میگی دوبار میخوای..
-بسه..روانیم کردی..
تعجب کرد و حرفش رو خورد..سرت رو بالا اوردی و لبخندی به صورت متعجب مینهو زدی..
-قبول میکنم..
مینهو ایندفعه بیشتر تو شوک فرو رفت ..تک خنده ایی از سر شوکش کرد..
-..چ..چی..
-مگه همین رو نمیخواستی..ممیخوای نظرم عوض..
با خنده وسط حرفت پرید..
-نه..نه..این..این عالیه..و..واقعا قبول میکنی..قبول میکنی که باهام قرار بذاری..
از لحنش خندت گرفت..
-مگه انتخواب دیگه ایی هم دارم..
بغلت کرد و با همون لحن شادش دم گوشت لب زد..
-نه ..نداری..
خنده ایی کردی و متقابل محکم بغلش کردی..
-خیله خب..حالا در رو باز کن..حتما خانوادم نگران شدن..
از بغلت در اومد
-ا.اره ..ح..حتما
کلید رو از جیبش در اورد و در کلبه رو باز کرد..در رو کامل از چارچوب فاصله داد و نگهش داشت تا رد بشی..
خنده ایی کردی و به همراهش از کلبه خارج شدی..
و این تازه شروع داستانتون بود..
هانورا
مشتت رو دوباره به در کبودی تا بلکه کسی از این خراب شده نجاتت بده..با اعصبانیت مشت محکمی به در چوبی کلبه زدی..و سمت مینهو که خیلی خونسرد روی مبل نارنجی رنگ لم داده بود و داشت بهت نگاه میکرد برگشتی..
خیلی حرست گرفت..اون تورو دزدیده بود ..اما ککش هم نمیگزید انگار کار عجیبی انجام نداده..
-چطوری میتونی خیلی خونسرد بشینی و بهم نگاه کنی..در رو باز کن..
فریادی زدی ..اما خم به ابروش نیومد..
-تا وقتی که درخواستم رو قبول نکنی ..همینجا میمونی..
دو انگشتش رو روی لب قرار داد و دوباره بهت خیره شد..جدا خیلی کلافه شده بودی..
-این ادم روباییی...
-یعنی اوردن عشقم پیش خودم ادم روبایی حساب میشه..
صدایی از خودت دراوردی و با لحن بی حوصله لب زدی..
-من عشقت نیستم..هیچ وقت هم نمیشم..
این بار اخم کمرنگی میون ابروهاش نشست اما خیلی اروم جوابت رو داد
-یک بار گفتم ..دوباره میگم..نه سنت برام مهم نه ملیتت..
فریادی زدی..
-اما برای من مهم..من و تو 11 سال اختلاف سنی داریم..11 سال کم نیست..تازه..خانوادت با منی که ملیتم فرق میکنه مشکل دارن..
-من مشکلی ندارم..نظره منه که مهم
-یعنی نظر من مهم نیست..
دو ابروش رو بالا انداخت و همینطور که نفسش رو بیرون میداد از رو مبل بلند شد
=مهم..پس قبول میکنی دوست دخترم شی یا نه..
-مینهو..تو ایدلی..فن هات بفهمن با دختر 11 سال از کوچیکتر از خودت قرار میذاری عصبی میشن..
سمتت اومد و دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو کرد.
-خب..از شغلم استفا میدم..
شوکه شدی..یعنی در این حد تورو میخواست که حاضر بود از شغل مورده علاقش دست بکشه..
مینهو که انگار متوجه سوالت تو نگاهت شده بود سمتت اومد و دست های سردت رو بین دست هاش گرفت..
-اره..حتی حاضرم بخاطرت از شغلم که دوستش دارم دست بکشم..دوباره میپرسم کیم ا.ت باهام قرار میذاری..؟
سرت رو پایین انداختی شاید دیگه باید سر کیسه رو شل میکردی..نمیدونی چندبار بود که بهت درخواست داده بود و رد شده بود..
مینهو سرش رو پایین اورد تا بتونه صورتت رو بینه..
-هوم..چی میگی دوبار میخوای..
-بسه..روانیم کردی..
تعجب کرد و حرفش رو خورد..سرت رو بالا اوردی و لبخندی به صورت متعجب مینهو زدی..
-قبول میکنم..
مینهو ایندفعه بیشتر تو شوک فرو رفت ..تک خنده ایی از سر شوکش کرد..
-..چ..چی..
-مگه همین رو نمیخواستی..ممیخوای نظرم عوض..
با خنده وسط حرفت پرید..
-نه..نه..این..این عالیه..و..واقعا قبول میکنی..قبول میکنی که باهام قرار بذاری..
از لحنش خندت گرفت..
-مگه انتخواب دیگه ایی هم دارم..
بغلت کرد و با همون لحن شادش دم گوشت لب زد..
-نه ..نداری..
خنده ایی کردی و متقابل محکم بغلش کردی..
-خیله خب..حالا در رو باز کن..حتما خانوادم نگران شدن..
از بغلت در اومد
-ا.اره ..ح..حتما
کلید رو از جیبش در اورد و در کلبه رو باز کرد..در رو کامل از چارچوب فاصله داد و نگهش داشت تا رد بشی..
خنده ایی کردی و به همراهش از کلبه خارج شدی..
و این تازه شروع داستانتون بود..
هانورا
۲۱.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳