پارت ۶۴ آخرین تکه قلبم
#پارت_۶۴ #آخرین_تکه_قلبم
سحر:
عرفان برگشت سمتم .. با دیدنم لبخند زد و گفت :
_خوابالو
چپ چپ نگاش کردم.
_خوابیدم با خفه ام کرد یکی؟
_خودت خسته بودی وگرنه من فقط کمکت کردم !
پسره ی پررو..
_الان فقط اسپرسو میچسبه!
_اینجا چایی ام غنیمته سحر خانم!
_از بوی چایی متنفرم...
_درست مثل نیما..
زل زدم تو چشماش..
_آره خب ، اینم یکی دیگه از تفاهم هامون !
نیشخندی روی لبش نشست.
_تو یه چیزیت هست ها.. به من بگو ببینم چته عرفان؟!
_هیچی سحر چشماتو ببند ، شاید یادت بیاد اینجا کجاست؟یا نه چشماتو باز تر کن .. با چشم دل که ندیدی ..!
ازم فاصله گرفت و رفت سمت ماشین..
به حنگلی که پر از برگ های زرد بود نگاه کردم..
از سرما دستمو داخل جیبم بردم.
درخت بزرگی رو دیدم رفتم نزدیک تر ..
یه نوشته روی درخت حک شده بود ..
خیلی بد خط بود..
ما..
امروز تاب ...
بازی کردیم
عرفان و سحر!
دست کشیدم روی درخت..
ای وای.. دستی روی تناب کهنه کشیدم.
نشستم روی تناب..
_تاب تاب عباسی یادش بخیر اون بازی..هر بار قسم میدادم ..خدا منو نندازی.. تاب تاب عباسی خدا خستم از بازی .. دنیا چقدر تابم داد.. کاشکی منو بندازی..
تاب تاب ..
یهو حس کردم زیر پام داره خالی میشه تا خواستم بیام پایین.. تناب پاره شد و افتادم زمین .. حس کردم سرم شکسته تا خواستم از جام پاشم.
سرم گیج رفت و بی حال افتادم روی زمین .. سعی کردم پاشم..
_خوبم..
از جام بلند شدم .. با صدای خفه ای عرفانو صدا زدم..حس کردم یه چیزی افتاده روی گردنم.
دستی کشیدم.
با دیدن قطره ی خون تعادلم و از دست دادم و همه جا برام سیاه و تار شد.
سحر:
عرفان برگشت سمتم .. با دیدنم لبخند زد و گفت :
_خوابالو
چپ چپ نگاش کردم.
_خوابیدم با خفه ام کرد یکی؟
_خودت خسته بودی وگرنه من فقط کمکت کردم !
پسره ی پررو..
_الان فقط اسپرسو میچسبه!
_اینجا چایی ام غنیمته سحر خانم!
_از بوی چایی متنفرم...
_درست مثل نیما..
زل زدم تو چشماش..
_آره خب ، اینم یکی دیگه از تفاهم هامون !
نیشخندی روی لبش نشست.
_تو یه چیزیت هست ها.. به من بگو ببینم چته عرفان؟!
_هیچی سحر چشماتو ببند ، شاید یادت بیاد اینجا کجاست؟یا نه چشماتو باز تر کن .. با چشم دل که ندیدی ..!
ازم فاصله گرفت و رفت سمت ماشین..
به حنگلی که پر از برگ های زرد بود نگاه کردم..
از سرما دستمو داخل جیبم بردم.
درخت بزرگی رو دیدم رفتم نزدیک تر ..
یه نوشته روی درخت حک شده بود ..
خیلی بد خط بود..
ما..
امروز تاب ...
بازی کردیم
عرفان و سحر!
دست کشیدم روی درخت..
ای وای.. دستی روی تناب کهنه کشیدم.
نشستم روی تناب..
_تاب تاب عباسی یادش بخیر اون بازی..هر بار قسم میدادم ..خدا منو نندازی.. تاب تاب عباسی خدا خستم از بازی .. دنیا چقدر تابم داد.. کاشکی منو بندازی..
تاب تاب ..
یهو حس کردم زیر پام داره خالی میشه تا خواستم بیام پایین.. تناب پاره شد و افتادم زمین .. حس کردم سرم شکسته تا خواستم از جام پاشم.
سرم گیج رفت و بی حال افتادم روی زمین .. سعی کردم پاشم..
_خوبم..
از جام بلند شدم .. با صدای خفه ای عرفانو صدا زدم..حس کردم یه چیزی افتاده روی گردنم.
دستی کشیدم.
با دیدن قطره ی خون تعادلم و از دست دادم و همه جا برام سیاه و تار شد.
۵.۹k
۲۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.