پارت ۶۲ آخرین تکه قلبم
#پارت_۶۲ #آخرین_تکه_قلبم
آهو:
روزنامه هارو از توی کوله پشتی نویی که سیا برای خودش خریده بود درآوردم.
به نوشته هاش دقت کردم،چه شد که آقای..به یک زن سیاه پوست تبدیل شد!
هیعی کشیدم وگفتم:
_اینجارونیگا
برگشت سمتم:
_چیه؟
_اینو بخون،این مردسفیدوبوره؟
_خب؟
_شده این زن سیاه پوستِ
ابرویی بالا داد و گفت:
_چرت و پرتا اینا رو باور نکن اینا اسکلن
_اسکل میدونی چیه اصن؟
_آره عزیزم،اسکلی،تویی دیگه!
_گمشو باو،اسکل یه نوع پرنده اس که ِغذاش روقایم میکنه بعد یادش میره کجاقایمش کرده
زد زیر خنده و گفت:
_وای عین توعه آهو،اون دفعه شکلاتارو رو قایم کرده بودی بعد یادت نمیومد کجا گذاشتیش،راه میرفتی و پاچه بیسکیت بیچاره رو میگرفتی!پس من توهین نمیکردم،واقعا اسکلی.
روزنامه رو از وسط به صورت یه دایره بزرگ سوراخ کردمو انداختم گردن سیا.
دوتا دستامو محکم گرفت و منو خوابوند روی زمین.
با پام چند بار لگد زدم بهش.
خندید و گفت:
_اینم یه نوع عصبی شدنته نه؟
هر چقدر تلاش کردم بندازمش اونور و بهش زور شم، تکونم نخورد.
لودرِ یا آدم؟
بادندون بازوشو هدف گرفتم.چشمام برق زد..حمله کردم سمت بازوش.
محکم گاز گرفتم که آخش درومد.
_آهووو
_باخنده به صورت عصبیش نگاه کردم،کاردمیزدی خونش درنمیومد.
_چیه ؟چته سیا چرا رنگو روت قرمز شده؟
از ریلکس بودن من حرصش گرفت و چشماش خبیث شد
یکم از نگاش خوف کردم.
سیا:حالیت میکنم
_چرا خو مگه چیکار کردم؟
_چیکار کردی؟آره؟
یکم هول شدم و با پام لگد زدم بهش،خودمم نفهمیدم کجا.. ولی تازدم رنگو روش سیاه شدو بی حال افتادروتخته ی چوبی
تازه فهمیدم کجازدم
هم خنده ام گرفته بود هم خجالت کشیدم.
دلم به حالش سوخت،کزکرده بودحتماخیلی دردداشت!
رفتم و براش کیک داغ و قهوه ی موردعلاقه اش روبراش گذاشتم توی سینی.
تنهاپتومونوآوردم و انداختم روشونه اش.
با اخم نیگام میکرد،با قیافه ای مظلوم بهش نگاه کردم و قهوه و کیک رو گذاشتم جلوش.
با صدای آرومی گفتم:
_سردت که نیست؟
با سر به معنای نه جوابمو داد.
خواستم برم از پیشش که صدام کرد.
_آهو
_هوم؟
_بیا زیرپتو،سرما میخوری توام.
منم که در حال یخ زدن بودم رفتم پیشش و پتویی که روی شونه هاش بودو روی شونه های من انداخت و گفت:
_باید کم کم از اینجا بریم.
_کجا؟
_بریم داخل شهر
_نمیتونم نقشه هایی که دارم خراب میشه سیا
_من به بابات قول دادم،نقشمونوعملی میکنیم،ولی دیگه اینجاجای امنی نیست بخصوص برا تو
_من اینجارو دوس دارم ،خیلی ام خوبه،توام مجبور نیستی وایسی من خودم به تنهایی نقشه هاموعملی میکنم توام برو توی شهروزندگیتوکن
بااخم زل زد به صورتم،برنگشتم نگاش کنم
_من به خواست خودم اینجام،مارفیقیم آهو
لبخند تلخی روی لبم نشست:
_همه رفیقام بهم زدن سیا،منم یه روز به آدما راحت اعتماد میکردم
آهو:
روزنامه هارو از توی کوله پشتی نویی که سیا برای خودش خریده بود درآوردم.
به نوشته هاش دقت کردم،چه شد که آقای..به یک زن سیاه پوست تبدیل شد!
هیعی کشیدم وگفتم:
_اینجارونیگا
برگشت سمتم:
_چیه؟
_اینو بخون،این مردسفیدوبوره؟
_خب؟
_شده این زن سیاه پوستِ
ابرویی بالا داد و گفت:
_چرت و پرتا اینا رو باور نکن اینا اسکلن
_اسکل میدونی چیه اصن؟
_آره عزیزم،اسکلی،تویی دیگه!
_گمشو باو،اسکل یه نوع پرنده اس که ِغذاش روقایم میکنه بعد یادش میره کجاقایمش کرده
زد زیر خنده و گفت:
_وای عین توعه آهو،اون دفعه شکلاتارو رو قایم کرده بودی بعد یادت نمیومد کجا گذاشتیش،راه میرفتی و پاچه بیسکیت بیچاره رو میگرفتی!پس من توهین نمیکردم،واقعا اسکلی.
روزنامه رو از وسط به صورت یه دایره بزرگ سوراخ کردمو انداختم گردن سیا.
دوتا دستامو محکم گرفت و منو خوابوند روی زمین.
با پام چند بار لگد زدم بهش.
خندید و گفت:
_اینم یه نوع عصبی شدنته نه؟
هر چقدر تلاش کردم بندازمش اونور و بهش زور شم، تکونم نخورد.
لودرِ یا آدم؟
بادندون بازوشو هدف گرفتم.چشمام برق زد..حمله کردم سمت بازوش.
محکم گاز گرفتم که آخش درومد.
_آهووو
_باخنده به صورت عصبیش نگاه کردم،کاردمیزدی خونش درنمیومد.
_چیه ؟چته سیا چرا رنگو روت قرمز شده؟
از ریلکس بودن من حرصش گرفت و چشماش خبیث شد
یکم از نگاش خوف کردم.
سیا:حالیت میکنم
_چرا خو مگه چیکار کردم؟
_چیکار کردی؟آره؟
یکم هول شدم و با پام لگد زدم بهش،خودمم نفهمیدم کجا.. ولی تازدم رنگو روش سیاه شدو بی حال افتادروتخته ی چوبی
تازه فهمیدم کجازدم
هم خنده ام گرفته بود هم خجالت کشیدم.
دلم به حالش سوخت،کزکرده بودحتماخیلی دردداشت!
رفتم و براش کیک داغ و قهوه ی موردعلاقه اش روبراش گذاشتم توی سینی.
تنهاپتومونوآوردم و انداختم روشونه اش.
با اخم نیگام میکرد،با قیافه ای مظلوم بهش نگاه کردم و قهوه و کیک رو گذاشتم جلوش.
با صدای آرومی گفتم:
_سردت که نیست؟
با سر به معنای نه جوابمو داد.
خواستم برم از پیشش که صدام کرد.
_آهو
_هوم؟
_بیا زیرپتو،سرما میخوری توام.
منم که در حال یخ زدن بودم رفتم پیشش و پتویی که روی شونه هاش بودو روی شونه های من انداخت و گفت:
_باید کم کم از اینجا بریم.
_کجا؟
_بریم داخل شهر
_نمیتونم نقشه هایی که دارم خراب میشه سیا
_من به بابات قول دادم،نقشمونوعملی میکنیم،ولی دیگه اینجاجای امنی نیست بخصوص برا تو
_من اینجارو دوس دارم ،خیلی ام خوبه،توام مجبور نیستی وایسی من خودم به تنهایی نقشه هاموعملی میکنم توام برو توی شهروزندگیتوکن
بااخم زل زد به صورتم،برنگشتم نگاش کنم
_من به خواست خودم اینجام،مارفیقیم آهو
لبخند تلخی روی لبم نشست:
_همه رفیقام بهم زدن سیا،منم یه روز به آدما راحت اعتماد میکردم
۵.۲k
۲۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.