پارت ۶5 آخرین تکه قلبم
#پارت_۶5 #آخرین_تکه_قلبم
عرفان:
چشمامو بستم و سرم و تکیه دادم به فرمون ماشین.
زیر چشمی نگاش کردم.
رفت سمت تناب.. چشمامو محکم بستم .. نمیتونم اون صحنه روببینم ..اگه ببینم دیوونه میشم و میرم بغلش میکنم.
تنها چیزی که مونده برام غرورمه .. اگه از دستش بدم هست و نیستم نابود میشه!
آهنگ قشنگی در حال پخش بود که با حال و روز من یکی بود!
بی معرفت ..این نبود قرارمون .. بی معرفت ..چیشد آیندمون..
بی معرفت..!
سرم رو از روی فرمون برداشتم .
به تناب نگاه کردم و اطرافش؛
اما خبری از سحر نبود .
دوباره چشمم به تناب افتاد.. با تناب پاره شده مواجه شدم!
یه لحظه شوک بهم وارد شد .. حس کردم الانه که سکته کنم ..
تنها چیزی که اومد روی زبونم اسم غریب ترین و ضامن ترین آقا بود:
_یا امام رضا..
از ماشین زدم بیرون و با دو رفتم سمتش .. سحر روی زمین افتاده بود و از سرش کمی خون اومده بود..صحنه ای که میدیدم و باور نداشتم.
_خدایا .. خواهش میکنم خدا..ترو خدا اصن مال من نباشه.. ولی ازم نگیرش
داد زدم:
_خدااااا
تن ظریفشو توی آغوشم کشیدم ..نفس میکشید..
صداش زدم .
_سحر ..سحر .. سحرررر!
_خدااااااااا من سحرمو از تو میخواما..شهر بی نقطه ی من .. شهرمو بهم برگردون!
گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گاز دادم. با اخرین سرعت .. به رشت رسیدم. زنگ زدم اورژانس و آدرس نزدیک ترین بیمارستان رشت رو گرفتم .
بارون شروع به باریدن کرد..چشمای منم همینطور..
از ماشین زدم بیرون و بغلش گرفتم .
مو پاییزی من ..
در گوشش زمزمه کردم:
_تو چیزیت نمیشه میدونم!
گذاشتمش روی تخت و دستای سردشو توی دستام گرفتم ..
_منتظرتم..لاشی ترین پسر شهرم ولی بدون تو شهرم بی نقطه اس..برگرد .. برگرد و بزار بد تر از این نشه این روانی..
پرستار جلومو گرفت و گفت:
_اقا لطفا بذارید کارمونو انجام بدیم مزاحم نشید..
شماها چه میدونید از دل خراب من؟از دوییدن و نرسیدن؟از اینکه ببینی یکی نشست و صاحب آرزوهای تو شد؟؟
من مگه از خدا چی خواستم؟حالا همونم داره ازم میگیره..اونی که نفسم به نفسش بنده رو میخواد بگیره که چی؟چیو ثابت کنه بم؟؟حق نداری خدا..
عرفان:
چشمامو بستم و سرم و تکیه دادم به فرمون ماشین.
زیر چشمی نگاش کردم.
رفت سمت تناب.. چشمامو محکم بستم .. نمیتونم اون صحنه روببینم ..اگه ببینم دیوونه میشم و میرم بغلش میکنم.
تنها چیزی که مونده برام غرورمه .. اگه از دستش بدم هست و نیستم نابود میشه!
آهنگ قشنگی در حال پخش بود که با حال و روز من یکی بود!
بی معرفت ..این نبود قرارمون .. بی معرفت ..چیشد آیندمون..
بی معرفت..!
سرم رو از روی فرمون برداشتم .
به تناب نگاه کردم و اطرافش؛
اما خبری از سحر نبود .
دوباره چشمم به تناب افتاد.. با تناب پاره شده مواجه شدم!
یه لحظه شوک بهم وارد شد .. حس کردم الانه که سکته کنم ..
تنها چیزی که اومد روی زبونم اسم غریب ترین و ضامن ترین آقا بود:
_یا امام رضا..
از ماشین زدم بیرون و با دو رفتم سمتش .. سحر روی زمین افتاده بود و از سرش کمی خون اومده بود..صحنه ای که میدیدم و باور نداشتم.
_خدایا .. خواهش میکنم خدا..ترو خدا اصن مال من نباشه.. ولی ازم نگیرش
داد زدم:
_خدااااا
تن ظریفشو توی آغوشم کشیدم ..نفس میکشید..
صداش زدم .
_سحر ..سحر .. سحرررر!
_خدااااااااا من سحرمو از تو میخواما..شهر بی نقطه ی من .. شهرمو بهم برگردون!
گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گاز دادم. با اخرین سرعت .. به رشت رسیدم. زنگ زدم اورژانس و آدرس نزدیک ترین بیمارستان رشت رو گرفتم .
بارون شروع به باریدن کرد..چشمای منم همینطور..
از ماشین زدم بیرون و بغلش گرفتم .
مو پاییزی من ..
در گوشش زمزمه کردم:
_تو چیزیت نمیشه میدونم!
گذاشتمش روی تخت و دستای سردشو توی دستام گرفتم ..
_منتظرتم..لاشی ترین پسر شهرم ولی بدون تو شهرم بی نقطه اس..برگرد .. برگرد و بزار بد تر از این نشه این روانی..
پرستار جلومو گرفت و گفت:
_اقا لطفا بذارید کارمونو انجام بدیم مزاحم نشید..
شماها چه میدونید از دل خراب من؟از دوییدن و نرسیدن؟از اینکه ببینی یکی نشست و صاحب آرزوهای تو شد؟؟
من مگه از خدا چی خواستم؟حالا همونم داره ازم میگیره..اونی که نفسم به نفسش بنده رو میخواد بگیره که چی؟چیو ثابت کنه بم؟؟حق نداری خدا..
۴.۵k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.