پارت ۶۳ آخرین تکه قلبم
#پارت_۶۳ #آخرین_تکه_قلبم
نویسنده #izeinabii
عرفان :
دستی کشیدم روی لبم .. باورم نمیشد.. دیوونگی کردم و دچار تزلزل شدم !
بوسه باید دوطرفه باشه .. نه وقتی که دلش با من نیست..
از عصبانیت به خودم لعنت فرستادم. همچنان بیهوش بود..
معاینه اش کردمو نفسی از سر آسودگی کشیدم .
چون مامانم خانه بهداشت کار میکرد خیلی از کارای پزشکی رو وارد بودم.
خوابوندمش صندلی عقب ماشین.
صورت معصومش منو هوایی کرد .. به یاد روزایی که خراب کاری میکرد و من گردن میگرفتم..هنوزم میسوزه جای سیلی که بخاطرش از باباش میخوردم ..
_از دختر من یاد بگیر..!!!
بعداینکه باباش میرفت میومد و بغلم میکرد و میگفت:
_عرفان ببخشید ..
یبارم اشکم درومد و همونجایی که سیلی خورده بودمو بوس کرد..دیگه بعد از اون محبتشو به روم بست ..
به نقشه نگاه کردم ..
همین نزدیکیا بود .. هوا حسابی سرد بود.. گیلان.. قبلا بیشترمیومدم ولی حالا ...
پوزخندی زدم و گفتم :
_ببین نیما به کجاها کشوند منو..پسره ی..
مه شدید و شدید تر میشد ..
زدم کنار و شیشه رو دادم پایین..
بو کشیدم.. بوی آشنا..بوی بچگی هام ..
از تو آینه بهش نگاه کردم ..هنوز خواب بود..
_یعنی میشه ؟؟بیای و بهم بگی عاشقمی..؟!
افسوس خوردم به خاطر این همه بی ارزشیم جلوی غرورم!
****
سحر :
چشممو باز کردم ..به اطرافم نگاه کردم چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم کجام !
کسی توی ماشین نبود یکم ترسی...
نویسنده #izeinabii
عرفان :
دستی کشیدم روی لبم .. باورم نمیشد.. دیوونگی کردم و دچار تزلزل شدم !
بوسه باید دوطرفه باشه .. نه وقتی که دلش با من نیست..
از عصبانیت به خودم لعنت فرستادم. همچنان بیهوش بود..
معاینه اش کردمو نفسی از سر آسودگی کشیدم .
چون مامانم خانه بهداشت کار میکرد خیلی از کارای پزشکی رو وارد بودم.
خوابوندمش صندلی عقب ماشین.
صورت معصومش منو هوایی کرد .. به یاد روزایی که خراب کاری میکرد و من گردن میگرفتم..هنوزم میسوزه جای سیلی که بخاطرش از باباش میخوردم ..
_از دختر من یاد بگیر..!!!
بعداینکه باباش میرفت میومد و بغلم میکرد و میگفت:
_عرفان ببخشید ..
یبارم اشکم درومد و همونجایی که سیلی خورده بودمو بوس کرد..دیگه بعد از اون محبتشو به روم بست ..
به نقشه نگاه کردم ..
همین نزدیکیا بود .. هوا حسابی سرد بود.. گیلان.. قبلا بیشترمیومدم ولی حالا ...
پوزخندی زدم و گفتم :
_ببین نیما به کجاها کشوند منو..پسره ی..
مه شدید و شدید تر میشد ..
زدم کنار و شیشه رو دادم پایین..
بو کشیدم.. بوی آشنا..بوی بچگی هام ..
از تو آینه بهش نگاه کردم ..هنوز خواب بود..
_یعنی میشه ؟؟بیای و بهم بگی عاشقمی..؟!
افسوس خوردم به خاطر این همه بی ارزشیم جلوی غرورم!
****
سحر :
چشممو باز کردم ..به اطرافم نگاه کردم چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم کجام !
کسی توی ماشین نبود یکم ترسی...
۵۹۳
۲۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.