Ma reine : ملکهِ من♥️👸
Ma reine : ملکهِمن♥️👸
پوریا: غلط کردیم بیا برو سوار شو میریم خونه خودم
فرزین:میدونی من ازینا بدم میاد باز اینارو اوردی؟
پوریا: ببخشید
رفتم خونه پوریا و دارا تا رسیدم لم دادم رو مبل
دارا: برات اتاقتو اماده کردم برو لباس هاتو عوض کن
فرزین:باشه
رفتم تو اتاق دلم برای بهدیس تنگ شده بود نمدونم ولی بی اختیار شروع کردم به گریه کردن ک پوریا امد
پوریا: یاد بهدیس افتادی؟
فرزین: اره دلم براش تنگ شده
پوریا: روحش شاد دختری خوب بود مظلوم بود هرکاری باهاش میکردیم توهم نمگفت
فرزین:تغصیر من بود ک زندگیش سیاه شد همیش تغصیر منه
پوریا:تو ک کاری نکردی تغصیر ایلین و مامانه
فرزین: اگه الان بچمون بود ۵ سالش بود
پوریا: خود بهدیس هم ۲۰ سالش بود
فرزین: اخی دورش بگردم یک مسافرت هم نبردمش
پوریا:ع داداش نکن با خودت اینجوری اونم روحش اذیت میشه
فرزین:من هنوز باور نمکنم ک مرده
پوریا: منم
پوریا رفت ک من خوابیدم
(صبح)
(فرزین)
صبح با صدای بچه ایلین از خواب بیدار شدم
ارتا: بابا بابا بابا
فرزین: برو اونور
چشامو یکم باز کردم ک روی شکمم نشسته بودم به چهرش ک نگاه کردم شبیه بهدیس بود یکدفعه لبخندی زدم
ایلین: ارتا مامان بیا بابایی خوابیده
فرزین: تویی حروم زاده به این بچه بگو من باباش نیستم
ایلین: هستی هستی هستی به جون خودم هستی
فرزین: باشم هم بچه من زن من تو نیستی
ایلین: ۵ سال گذشته بکش بیرون
فرزین: ۵۰ سال هم بگذره من یک زن داشتم به نام بهدیس یک بچه داشتم ک مرد اونا زن بچه منن
بلند شدم و از کنار ایلین رد شدم و رفتم دم در
فرزین: گمشو ایلین برو از خونه بیرون
ایلین: فرزین جان چرا گوش نمیدی بخدا تغصیر من نبود
فرزین: گمشو
دیدم گوش نمیده از یقه لباسش گرفتم و بیرونش کردم ارتاهم دست هایی کوچلشو گرفتم و انداختمش بیرون
ایلین: خیلی بدی یک روز وقتی بفهمه حقیقت چی نمزارم دستت به ارتام بخوره
(۳روز بعد)
(سپهر)
امروز قرار کاری داشتم قبلش با ساحل رفته بودیم کافه و اونو رسوندم مزون و خودم رفتم شرکت و منتظر مهمونم بودم
پوریا: غلط کردیم بیا برو سوار شو میریم خونه خودم
فرزین:میدونی من ازینا بدم میاد باز اینارو اوردی؟
پوریا: ببخشید
رفتم خونه پوریا و دارا تا رسیدم لم دادم رو مبل
دارا: برات اتاقتو اماده کردم برو لباس هاتو عوض کن
فرزین:باشه
رفتم تو اتاق دلم برای بهدیس تنگ شده بود نمدونم ولی بی اختیار شروع کردم به گریه کردن ک پوریا امد
پوریا: یاد بهدیس افتادی؟
فرزین: اره دلم براش تنگ شده
پوریا: روحش شاد دختری خوب بود مظلوم بود هرکاری باهاش میکردیم توهم نمگفت
فرزین:تغصیر من بود ک زندگیش سیاه شد همیش تغصیر منه
پوریا:تو ک کاری نکردی تغصیر ایلین و مامانه
فرزین: اگه الان بچمون بود ۵ سالش بود
پوریا: خود بهدیس هم ۲۰ سالش بود
فرزین: اخی دورش بگردم یک مسافرت هم نبردمش
پوریا:ع داداش نکن با خودت اینجوری اونم روحش اذیت میشه
فرزین:من هنوز باور نمکنم ک مرده
پوریا: منم
پوریا رفت ک من خوابیدم
(صبح)
(فرزین)
صبح با صدای بچه ایلین از خواب بیدار شدم
ارتا: بابا بابا بابا
فرزین: برو اونور
چشامو یکم باز کردم ک روی شکمم نشسته بودم به چهرش ک نگاه کردم شبیه بهدیس بود یکدفعه لبخندی زدم
ایلین: ارتا مامان بیا بابایی خوابیده
فرزین: تویی حروم زاده به این بچه بگو من باباش نیستم
ایلین: هستی هستی هستی به جون خودم هستی
فرزین: باشم هم بچه من زن من تو نیستی
ایلین: ۵ سال گذشته بکش بیرون
فرزین: ۵۰ سال هم بگذره من یک زن داشتم به نام بهدیس یک بچه داشتم ک مرد اونا زن بچه منن
بلند شدم و از کنار ایلین رد شدم و رفتم دم در
فرزین: گمشو ایلین برو از خونه بیرون
ایلین: فرزین جان چرا گوش نمیدی بخدا تغصیر من نبود
فرزین: گمشو
دیدم گوش نمیده از یقه لباسش گرفتم و بیرونش کردم ارتاهم دست هایی کوچلشو گرفتم و انداختمش بیرون
ایلین: خیلی بدی یک روز وقتی بفهمه حقیقت چی نمزارم دستت به ارتام بخوره
(۳روز بعد)
(سپهر)
امروز قرار کاری داشتم قبلش با ساحل رفته بودیم کافه و اونو رسوندم مزون و خودم رفتم شرکت و منتظر مهمونم بودم
۶.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.