𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕⁵
𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕⁵
*مکالمه*
"سلام"
"دیوا کجایی"
"اممم من بیرون یکم کار داشتم اومدم انجام بدم"
"باشه زودتر بیا"
"با....."
*پایان مکالمه*
چی قطع کرد
براش عجیب بود پدرش قبل از اینکه یه زنه دیگه بگیره روش حساس بود اما الان چی؟
شده برده حلقه به گوش اون زن
به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد
از گرمای زیاد حسابی کلافه شده بود تنها چیزی که همیشه میتونست حالش رو خوب کنهآهنگ گوش دادن بود پس دوباره هندزفریش رو گذاشت تو گوشش و آهنگ مورد علاقش رو پلی کرد
....
"یونگی خیلی خسته شدی یکم بشین"
"نه نیاز نیست میرم رواننویس عموم رو درست کنم"
"باشه کمک خواستی بگو"
یونگی به سمت میز قدم برداشت پشت میز ایستاد و انتظار داشت که رواننویس اینجا باشه اما به جای رواننویس یه دستبند اونجا بود
کاغذ توجه اش رو جلب کرد و شروع به خوندن کرد و بعد از تموم شدن خوندنش زیرلب زمزمه کرد:"دیوا"
....
بعد از اومدن اتوبوس سوار شد و ردیف آخر کنار پنجره نشست
اصلا نمیتونست از فکر یونگی دربیاد با فک کردن بهش لبخندی کوچیک رو صورتش نمایان میشد و لپاش سرخ میشد اما هروقت به خودش میومد
میگفت:"دیوا تو چت شده؟"
تا برسه میشه گفت صدبار پدرش بهش زنگ زده بود و کلا رو اعصابش راه رفته بود
یا عجله به سمت در ورودی دویید و درو محکم باز کرد
پ.د"هی دختر مگه سر اوردی"
"امممم ببخشید"
نامادری"ای مرد دخترم رو اذیت نکن...دیوا برو دست و صورتت رو بشور منتظرت میمونم سر میز"
"چشم حتما"
یک ماه بعد.....
تو این یک ماه کاملا به خاله لونا(نامادریش)عادت کرده بود
اما تو این یک ماه اصلا تهیونگ خونه نیومد واین معذبش میکرد
به علاوه که مادرش نه بهش زنگ و نه پیغامی داد و نه به دیدارش اومد
دیوا خوب میدونست که تو این فصل چقدر سر مادرش شلوغه و سعی میکرد درکش کنه اماهب نمیتونست
دوهفته دیگه باید به مدرسه میرفت یکم نگران بود
تصمیم گرفت برای اینکه حالش یکم خوب شه بره بیرون یه چیزی بخوره
از پدرش و خاله لونا خداحافظی کرد و از خونه لوند بیرون
یادش اومد که وقتی اومد دگو یه فروشگاه دیده بود
تصمیم گرفت بره اونجا
بعد یه پیاده روی طولانی بلاخره رسید
از قفسه های نودل نودل تند انتخاب کرد و رو میز داخل فروشگاه نشستو شروع به خوردن کرد که دوباره بارون گرفت
تقریبا ساعت هشت شب بود داشت کوکی و شیرموز میخورد که دوباره با چشمای سیاهش مواجه شد
برای عجیب بود آخه تو این شهر به این بزرگی ما چرا انقدر باهم برخورد میکنیم؟
معلوم بود راه زیادی رو زیر بارون دوییده کل تنش خیس بود
دیوا نمیدونست تو سوییشرتش داره چیکار میکنه که اصلا بهش نگاهم نکرد که با دیدن بچه گربه ای تو لباس یونگی خندش گرفت
شرایط نمیذارم خودتون حمایت کنید تنکس🎀🩷
*مکالمه*
"سلام"
"دیوا کجایی"
"اممم من بیرون یکم کار داشتم اومدم انجام بدم"
"باشه زودتر بیا"
"با....."
*پایان مکالمه*
چی قطع کرد
براش عجیب بود پدرش قبل از اینکه یه زنه دیگه بگیره روش حساس بود اما الان چی؟
شده برده حلقه به گوش اون زن
به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد
از گرمای زیاد حسابی کلافه شده بود تنها چیزی که همیشه میتونست حالش رو خوب کنهآهنگ گوش دادن بود پس دوباره هندزفریش رو گذاشت تو گوشش و آهنگ مورد علاقش رو پلی کرد
....
"یونگی خیلی خسته شدی یکم بشین"
"نه نیاز نیست میرم رواننویس عموم رو درست کنم"
"باشه کمک خواستی بگو"
یونگی به سمت میز قدم برداشت پشت میز ایستاد و انتظار داشت که رواننویس اینجا باشه اما به جای رواننویس یه دستبند اونجا بود
کاغذ توجه اش رو جلب کرد و شروع به خوندن کرد و بعد از تموم شدن خوندنش زیرلب زمزمه کرد:"دیوا"
....
بعد از اومدن اتوبوس سوار شد و ردیف آخر کنار پنجره نشست
اصلا نمیتونست از فکر یونگی دربیاد با فک کردن بهش لبخندی کوچیک رو صورتش نمایان میشد و لپاش سرخ میشد اما هروقت به خودش میومد
میگفت:"دیوا تو چت شده؟"
تا برسه میشه گفت صدبار پدرش بهش زنگ زده بود و کلا رو اعصابش راه رفته بود
یا عجله به سمت در ورودی دویید و درو محکم باز کرد
پ.د"هی دختر مگه سر اوردی"
"امممم ببخشید"
نامادری"ای مرد دخترم رو اذیت نکن...دیوا برو دست و صورتت رو بشور منتظرت میمونم سر میز"
"چشم حتما"
یک ماه بعد.....
تو این یک ماه کاملا به خاله لونا(نامادریش)عادت کرده بود
اما تو این یک ماه اصلا تهیونگ خونه نیومد واین معذبش میکرد
به علاوه که مادرش نه بهش زنگ و نه پیغامی داد و نه به دیدارش اومد
دیوا خوب میدونست که تو این فصل چقدر سر مادرش شلوغه و سعی میکرد درکش کنه اماهب نمیتونست
دوهفته دیگه باید به مدرسه میرفت یکم نگران بود
تصمیم گرفت برای اینکه حالش یکم خوب شه بره بیرون یه چیزی بخوره
از پدرش و خاله لونا خداحافظی کرد و از خونه لوند بیرون
یادش اومد که وقتی اومد دگو یه فروشگاه دیده بود
تصمیم گرفت بره اونجا
بعد یه پیاده روی طولانی بلاخره رسید
از قفسه های نودل نودل تند انتخاب کرد و رو میز داخل فروشگاه نشستو شروع به خوردن کرد که دوباره بارون گرفت
تقریبا ساعت هشت شب بود داشت کوکی و شیرموز میخورد که دوباره با چشمای سیاهش مواجه شد
برای عجیب بود آخه تو این شهر به این بزرگی ما چرا انقدر باهم برخورد میکنیم؟
معلوم بود راه زیادی رو زیر بارون دوییده کل تنش خیس بود
دیوا نمیدونست تو سوییشرتش داره چیکار میکنه که اصلا بهش نگاهم نکرد که با دیدن بچه گربه ای تو لباس یونگی خندش گرفت
شرایط نمیذارم خودتون حمایت کنید تنکس🎀🩷
۶.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.