زندگی تباه من
زندگی تباه من
فصل دوم
&۱۱
( نائه از خستگی به خواب رفت و کنار هم مثل دوتا جوجه اردک خوابیدن کم کم آفتاب در اومد و وومین جونم چشماش و وا کرد ( پاشو مهتاب در اومده ذذیح) از روی تخت بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه تخممرغ شکوند نیمرو درست کرد( به به نیمرو های وومین خوردن داره) نائه از خواب بلند شد و دید دستاش بازه از روی تخت بلند و شد و به طبقه پایین رفت و از پشت وومین و دید( آستینای بالا زده و پیرهن سفید و ساعت مچی و اصن جوننننننزززز) و اینجا بود که نائه احساس کرد یکدل نه صد دل عاشق وومین شده پس برادر معطل نکرد جلو رفت و گفت: نائه:تازگیا فهمیدم شبیه گورخر میمونی
وومین: اگه شبیهگور خر بودم نیم ساعت زل نمیزدی بهم بیب
نائه: عوققققق..اییییییی...بیب دیگه چه سمیه بهم نگو بیب احساس میکنم یه گور خر ماده ام
وومین: بیب بیب بیب بیب
( وومین میز رو چید و بعد به سمت نائه رفت و روی صندلی نشوندش )
وومین: پرنسس برای چند وقت میخوام برم یه سفر کاری چند تا خدمتکار استخدام کردم که مراقبت باشن
نائه: نمیشه فقط بزاری برای چند وقت آزاد باشم؟!
وومین: نچ فرار میکنی
نائه: ازت متنفرم
وومین: ممنون منم خیلی دوست دارم
( نائه بلند شد و به سمت اتاقش رفت و در بست یهو با چیزی که دید وحشت کرد پنجره شکسته بود و یهو تق....یه چیز سنگین به سر نائه برخورد کرد و سیاهی.....
فصل دوم
&۱۱
( نائه از خستگی به خواب رفت و کنار هم مثل دوتا جوجه اردک خوابیدن کم کم آفتاب در اومد و وومین جونم چشماش و وا کرد ( پاشو مهتاب در اومده ذذیح) از روی تخت بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه تخممرغ شکوند نیمرو درست کرد( به به نیمرو های وومین خوردن داره) نائه از خواب بلند شد و دید دستاش بازه از روی تخت بلند و شد و به طبقه پایین رفت و از پشت وومین و دید( آستینای بالا زده و پیرهن سفید و ساعت مچی و اصن جوننننننزززز) و اینجا بود که نائه احساس کرد یکدل نه صد دل عاشق وومین شده پس برادر معطل نکرد جلو رفت و گفت: نائه:تازگیا فهمیدم شبیه گورخر میمونی
وومین: اگه شبیهگور خر بودم نیم ساعت زل نمیزدی بهم بیب
نائه: عوققققق..اییییییی...بیب دیگه چه سمیه بهم نگو بیب احساس میکنم یه گور خر ماده ام
وومین: بیب بیب بیب بیب
( وومین میز رو چید و بعد به سمت نائه رفت و روی صندلی نشوندش )
وومین: پرنسس برای چند وقت میخوام برم یه سفر کاری چند تا خدمتکار استخدام کردم که مراقبت باشن
نائه: نمیشه فقط بزاری برای چند وقت آزاد باشم؟!
وومین: نچ فرار میکنی
نائه: ازت متنفرم
وومین: ممنون منم خیلی دوست دارم
( نائه بلند شد و به سمت اتاقش رفت و در بست یهو با چیزی که دید وحشت کرد پنجره شکسته بود و یهو تق....یه چیز سنگین به سر نائه برخورد کرد و سیاهی.....
- ۴۴۰
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط