🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت322
#جلد_دوم
نمی خواستم از مردن کیمیا بهش بگم میخواستم حالشو بد کنم یکی دو روز دیگه حالش بهتر میشد همه چیز رو بهش می گفتم
اما الان نه..
باز شدن در اتاق و آمدن راحیل و مونس دیگه خوشحالیش هزار برابر شد مونس سرشوروی سینه مادرش گذاشت و آروم گریه میکرد دخترم ترسیده بود از دیدن مادرش توی این حال و روز اما مطمئنش شکر کردم که حالش خوبه و به زودی برمیگرده خونه
دوباره که در اتاق باز شد ناباورانه به مادرم و پدرم که اومده بودن عیادت ایلین نگاه کردم باورش برای من که هیچ برای آیلین بیچاره اصلا ممکن نبود
پدرم نزدیکش ایستاد و گفت
_عروس خاندان ما شدن و مدیون پسرایی هستیم که بهمون دادی دیگه کسی با تو مشکلی نداره عروس .
ایلین لبخند زد دیدم که حالش خوب شد همیشه آرزوی این داشت که خانوادهام اونو به عنوان عروس قبولش کنن الان به آرزوش رسیده بود
وقتی مادرم جعبه کوچیکی کنارش نگذاشت و گفت
_ این به خاطر پسری که به دنیا آمده هدیه پسر دوم محفوظ هر وقت به دنیا بیاد اونم میارم برات .
همگی حالمون خوب بود زندگی دیگه داشت بهمون لبخند میزد اما با ضربه آرومی که به در اتاق خورد سر همه به سمت شاهین که توی اون لباس سیاه رنگ داشت بهمون نزدیک می شد چرخید ایلین نگاهی به لباس شاهین کرد زمزمه کرد
_ چرا سیاه پوشیده ؟
همه سکوت کردیم الان دادن این خبر بهش خوب نبود اما انگار مجبور بودیم شاهین رو به همه کرد و گفت
_ میشه ماروکمی تنها بذارین؟
همه از اتاق بیرون رفتن و ما سه نفر موندیم
شاهین نزدیکمون اومد دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم خبر نداره
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت322
#جلد_دوم
نمی خواستم از مردن کیمیا بهش بگم میخواستم حالشو بد کنم یکی دو روز دیگه حالش بهتر میشد همه چیز رو بهش می گفتم
اما الان نه..
باز شدن در اتاق و آمدن راحیل و مونس دیگه خوشحالیش هزار برابر شد مونس سرشوروی سینه مادرش گذاشت و آروم گریه میکرد دخترم ترسیده بود از دیدن مادرش توی این حال و روز اما مطمئنش شکر کردم که حالش خوبه و به زودی برمیگرده خونه
دوباره که در اتاق باز شد ناباورانه به مادرم و پدرم که اومده بودن عیادت ایلین نگاه کردم باورش برای من که هیچ برای آیلین بیچاره اصلا ممکن نبود
پدرم نزدیکش ایستاد و گفت
_عروس خاندان ما شدن و مدیون پسرایی هستیم که بهمون دادی دیگه کسی با تو مشکلی نداره عروس .
ایلین لبخند زد دیدم که حالش خوب شد همیشه آرزوی این داشت که خانوادهام اونو به عنوان عروس قبولش کنن الان به آرزوش رسیده بود
وقتی مادرم جعبه کوچیکی کنارش نگذاشت و گفت
_ این به خاطر پسری که به دنیا آمده هدیه پسر دوم محفوظ هر وقت به دنیا بیاد اونم میارم برات .
همگی حالمون خوب بود زندگی دیگه داشت بهمون لبخند میزد اما با ضربه آرومی که به در اتاق خورد سر همه به سمت شاهین که توی اون لباس سیاه رنگ داشت بهمون نزدیک می شد چرخید ایلین نگاهی به لباس شاهین کرد زمزمه کرد
_ چرا سیاه پوشیده ؟
همه سکوت کردیم الان دادن این خبر بهش خوب نبود اما انگار مجبور بودیم شاهین رو به همه کرد و گفت
_ میشه ماروکمی تنها بذارین؟
همه از اتاق بیرون رفتن و ما سه نفر موندیم
شاهین نزدیکمون اومد دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم خبر نداره
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۹k
۰۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.