بسم رب الشهداء
بسم رب الشهداء...
فرزند شهید:
صبح ساعت چهار برای انجام عملیات میروند. بابا و آقای سلطان مرادی میگویند ما نیم ساعت زودتر میرویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. اینها با موتور به سمت منطقه درعا به راه میافتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] میگوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار میخندد و میگوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او میکند و میگوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما میروم و سخنرانی میکنم». اینها خداحافظی میکنند وتا تپههای جولان پیش میروند...
هوا مهآلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و اینها که پایین بودند، هنگامیکه مه رقیق میشود، بابا و آقای مرادی را میبینند. بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو میرفتند. در کنار سنگها یکلحظه بابا را میبینند و او را میزنند. بابا با سردار [...] تماس میگیرد که من به کمین افتادهام چهکار کنم؟ سردار میگوید: «عباس برگرد عقب» بابا میگوید: «سردار من که تا اینجا آمدهام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یکقدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی میگوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی میگوید: «برایتان یک پیام پی (ماشین ضدگلوله) میفرستم، برو عباس را عقب برگردان!» اینها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم میزنند و هر دو شهید میشوند. پیام پی تا کنار جاده میآید و وقتی میبیند کسی نیامد به عقب برمیگردد...
◆بابا در نزدیکترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است.◆
شهادت جامونده هاصلوات...
فرزند شهید:
صبح ساعت چهار برای انجام عملیات میروند. بابا و آقای سلطان مرادی میگویند ما نیم ساعت زودتر میرویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. اینها با موتور به سمت منطقه درعا به راه میافتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] میگوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار میخندد و میگوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او میکند و میگوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما میروم و سخنرانی میکنم». اینها خداحافظی میکنند وتا تپههای جولان پیش میروند...
هوا مهآلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و اینها که پایین بودند، هنگامیکه مه رقیق میشود، بابا و آقای مرادی را میبینند. بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو میرفتند. در کنار سنگها یکلحظه بابا را میبینند و او را میزنند. بابا با سردار [...] تماس میگیرد که من به کمین افتادهام چهکار کنم؟ سردار میگوید: «عباس برگرد عقب» بابا میگوید: «سردار من که تا اینجا آمدهام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یکقدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی میگوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی میگوید: «برایتان یک پیام پی (ماشین ضدگلوله) میفرستم، برو عباس را عقب برگردان!» اینها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم میزنند و هر دو شهید میشوند. پیام پی تا کنار جاده میآید و وقتی میبیند کسی نیامد به عقب برمیگردد...
◆بابا در نزدیکترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است.◆
شهادت جامونده هاصلوات...
- ۴۰۷
- ۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط