PART
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_171🎀•
دلبر كوچولو
خسته از بیکاری زیاد رو به نیکی گفتم:
_من میرم پیش عمو اکبر تو باغچه، حوصلم سر رفت یکم هم کمک اون بنده خدا میکنم.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد منم از آشپزخونه بیرون زدم.
مستقیم به سمت باغچه پشت عمارت راه افتادم، محل همیشگی عمو اکبر بود.
نزدیکتر که شدم با دیدن پسر جوونی که مشغول رسیدن به گلهای خوشگل عمو اکبر بود ابروهام بالا پرید، تا حالا ندیده بودم جز خودش به کسی اجازه بده دست به گلهاش بزنه!
هرچی چشم گردوندم عمو اکبر و ندیدم.
با تعجب به همون پسر جدیده نزدیک شدم سرفهای کردم تا توجهاش بهم جلب بشه.
وقتی سرش رو برگردوند منتظر نگاهم کرد معذب گفتم:
_ببخشید عمو اکبر نیستش؟
نگاه عجیبی به سر تا پام انداخت که اخمام توهم جمع شد.
نگاهش ناپاک نبود ولی یجوری بود آدم رو معذب میکرد.
دوباره سرش رو انداخت پایین و مشغول گلها شد در همون حال گفت:
_منظورتون همون باغبون پیر قبلیه؟ به گمونم اخراج شد.
با شنیدن این حرفش رسما وا رفتم، یعنی چی اخراج شده؟ امیر هم دیگه گندش رو در آوردهها! چطوری خدمههایی که این همه سال اینجا کار کردن رو اخراج کرده؟
آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
_ای بابا، خیلی خب ممنون.
اومدم راهم رو دوباره برگردم که پرسید.
_توهم خدمه جدیدی؟ از وقتی اومدم ندیدمت.
ابروهام بالا پرید، چه زود پسرخاله شد، درکل پسر عجیبی بود، مخصوصاً نگاههاش.
مکث کوتاهی کردم و برخلاف اون مودب گفتم:
_نه، من از قبل شما بودم، منتها بخاطر اینکه خدمتکار شخصی ارباب هستم باهاشون رفته بودم شهر.
حرفام که تموم شد تو دلم شروع به بد و بیراه گفتن به خودم کردم، آخه به این چه این حرفها؟ اسکلی وایستادی واسش تعریف میکنی؟
هی این پا اون پا میکردم برم که دوباره برگشت نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
_پس خدمتکار شخصی ارباب که همه حسرتش رو میخورن تویی!
قهقهه بلندی زدم و با خنده بریده بریده گفتم:
_حس...حسرت منو میخورن؟ وای خدا این خوشی رو از ما نگیر.
_قشنگ میخندی.
با شنیدن حرفش خندهم درجا قطع شد و مات شده نگاهش کردم.
این چی گفت دقیقا؟
قشنگ میخندم؟ من؟
خدایا کرمتو شکر نمردیم و یکی از ما تعریف کرد.
آنقدر همه بدمو گفتن خودم دیگه کمکم داشتم حس میکردم مثل نامادری سیندرلا هستم.
یهو نیشم باز شد و با ذوق بچگونهای گفتم:
_واقعا؟ قشنگ میخندم؟
#PART_171🎀•
دلبر كوچولو
خسته از بیکاری زیاد رو به نیکی گفتم:
_من میرم پیش عمو اکبر تو باغچه، حوصلم سر رفت یکم هم کمک اون بنده خدا میکنم.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد منم از آشپزخونه بیرون زدم.
مستقیم به سمت باغچه پشت عمارت راه افتادم، محل همیشگی عمو اکبر بود.
نزدیکتر که شدم با دیدن پسر جوونی که مشغول رسیدن به گلهای خوشگل عمو اکبر بود ابروهام بالا پرید، تا حالا ندیده بودم جز خودش به کسی اجازه بده دست به گلهاش بزنه!
هرچی چشم گردوندم عمو اکبر و ندیدم.
با تعجب به همون پسر جدیده نزدیک شدم سرفهای کردم تا توجهاش بهم جلب بشه.
وقتی سرش رو برگردوند منتظر نگاهم کرد معذب گفتم:
_ببخشید عمو اکبر نیستش؟
نگاه عجیبی به سر تا پام انداخت که اخمام توهم جمع شد.
نگاهش ناپاک نبود ولی یجوری بود آدم رو معذب میکرد.
دوباره سرش رو انداخت پایین و مشغول گلها شد در همون حال گفت:
_منظورتون همون باغبون پیر قبلیه؟ به گمونم اخراج شد.
با شنیدن این حرفش رسما وا رفتم، یعنی چی اخراج شده؟ امیر هم دیگه گندش رو در آوردهها! چطوری خدمههایی که این همه سال اینجا کار کردن رو اخراج کرده؟
آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
_ای بابا، خیلی خب ممنون.
اومدم راهم رو دوباره برگردم که پرسید.
_توهم خدمه جدیدی؟ از وقتی اومدم ندیدمت.
ابروهام بالا پرید، چه زود پسرخاله شد، درکل پسر عجیبی بود، مخصوصاً نگاههاش.
مکث کوتاهی کردم و برخلاف اون مودب گفتم:
_نه، من از قبل شما بودم، منتها بخاطر اینکه خدمتکار شخصی ارباب هستم باهاشون رفته بودم شهر.
حرفام که تموم شد تو دلم شروع به بد و بیراه گفتن به خودم کردم، آخه به این چه این حرفها؟ اسکلی وایستادی واسش تعریف میکنی؟
هی این پا اون پا میکردم برم که دوباره برگشت نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
_پس خدمتکار شخصی ارباب که همه حسرتش رو میخورن تویی!
قهقهه بلندی زدم و با خنده بریده بریده گفتم:
_حس...حسرت منو میخورن؟ وای خدا این خوشی رو از ما نگیر.
_قشنگ میخندی.
با شنیدن حرفش خندهم درجا قطع شد و مات شده نگاهش کردم.
این چی گفت دقیقا؟
قشنگ میخندم؟ من؟
خدایا کرمتو شکر نمردیم و یکی از ما تعریف کرد.
آنقدر همه بدمو گفتن خودم دیگه کمکم داشتم حس میکردم مثل نامادری سیندرلا هستم.
یهو نیشم باز شد و با ذوق بچگونهای گفتم:
_واقعا؟ قشنگ میخندم؟
- ۳.۶k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط