֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_169🎀•
دلبر كوچولو
به همون آرومی از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
وارد که شدم با دیدن هستی دوباره حالم گرفته شد.
اصلا مگه این دختره اخراج نشده بود؟ پس اینجا چکار میکرد دوباره؟
با پیدا کردن نیکا کنار سینک ظرفشویی رفتم کنارش آروم پرسیدم:
_نیکی یه سوال بپرسم؟
_اهوم بپرس.
زیر چشمی نگاهی به بقیه انداختم و ولوم صدام رو آوردم پایینتر.
_این هستی رو مگه ارسلان اخراج نکرد؟ چرا اومده باز؟
با شنیدن اسم هستی اخم ظریفی میون ابروهاش نشست و لب زد:
_نمیدونم، امیر همراه خدمههای جدید جوون آوردش.
با شنیدن اینکه امیر آوردش ابروهام بالا پرید، این پسر داره چکار میکنه؟ مگه نمیدونه ارسلان اینو اخراج کرده؟
با تعجب عجبی گفتم و روی میز ناهارخوری نشستم.
باز دوران بیکاری من شروع شد.
با دقت خدمههای جدید و زیر نظر گرفتم، همشون جوون و خوشگل بودن، والا با این خدمه آوردن امیر آدم ذهنش به جاهای بیراهه میره.
یعنی برای خوش گذرونی خودش آنقدر خدمه جوون آورده یا چی؟
همون لحظه عمه وارد آشپزخونه شد، با دیدنش تو اون حالت پقی زدم زیر خنده.
یه برگه مثل ماسک صورت گربهای گذاشته بود روی صورتش که خیلی خنده دارش کرده بود.
حالت صورتش طوری شده بود که اصلا نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم، دلم و گرفته بودم و قاه قاه میخندیدم.
با سلقمهای که تو پهلوم خورد خندهم بند اومد و به نیکا بغل دستم نگاه کردم که داشت واسم چشم و ابرو میومد.
حرصی زیر لب گفت:
_آروم دختر، نگاه خون آشام چطوری داره نگاهت میکنه!
#PART_169🎀•
دلبر كوچولو
به همون آرومی از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
وارد که شدم با دیدن هستی دوباره حالم گرفته شد.
اصلا مگه این دختره اخراج نشده بود؟ پس اینجا چکار میکرد دوباره؟
با پیدا کردن نیکا کنار سینک ظرفشویی رفتم کنارش آروم پرسیدم:
_نیکی یه سوال بپرسم؟
_اهوم بپرس.
زیر چشمی نگاهی به بقیه انداختم و ولوم صدام رو آوردم پایینتر.
_این هستی رو مگه ارسلان اخراج نکرد؟ چرا اومده باز؟
با شنیدن اسم هستی اخم ظریفی میون ابروهاش نشست و لب زد:
_نمیدونم، امیر همراه خدمههای جدید جوون آوردش.
با شنیدن اینکه امیر آوردش ابروهام بالا پرید، این پسر داره چکار میکنه؟ مگه نمیدونه ارسلان اینو اخراج کرده؟
با تعجب عجبی گفتم و روی میز ناهارخوری نشستم.
باز دوران بیکاری من شروع شد.
با دقت خدمههای جدید و زیر نظر گرفتم، همشون جوون و خوشگل بودن، والا با این خدمه آوردن امیر آدم ذهنش به جاهای بیراهه میره.
یعنی برای خوش گذرونی خودش آنقدر خدمه جوون آورده یا چی؟
همون لحظه عمه وارد آشپزخونه شد، با دیدنش تو اون حالت پقی زدم زیر خنده.
یه برگه مثل ماسک صورت گربهای گذاشته بود روی صورتش که خیلی خنده دارش کرده بود.
حالت صورتش طوری شده بود که اصلا نمیتونستم جلوی خندهمو بگیرم، دلم و گرفته بودم و قاه قاه میخندیدم.
با سلقمهای که تو پهلوم خورد خندهم بند اومد و به نیکا بغل دستم نگاه کردم که داشت واسم چشم و ابرو میومد.
حرصی زیر لب گفت:
_آروم دختر، نگاه خون آشام چطوری داره نگاهت میکنه!
۳.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.