PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ

#PART_170🎀•

دلبر كوچولو
با دیدن نگاه موشکافانه و غیر دوستانه عمه‌ی ارسلان به زور خنده‌مو جمع کردم و مستقیم نگاهش کردم.

با دیدن نگاهم ابرویی بالا انداخت و با غیض گفت:
_رسیدن بخیر مادمازل.

بدون اینکه جوابش رو بدم در سکوت نگاهش کردم.
از ریخت و روش حسادت کردن می‌بارید.
باشه ولی برای چی؟
برای اینکه رفتم شهر کنیزی پسر برادرش رو کردم؟
عجبا...

دید جوابش و نمیدم پشت چشمی نازک کرد و به رو به یکی از خدمه‌های جدید گفت:
_شیرین ماسک خیار من رو آماده کردی همون‌طور که گفته بودم؟

دختری که اسمشو شیرین گفته بود لبخندش رو به زور قورت داد آروم و با احترام گفت:
_بله خانوم بیارم براتون؟

_آره بیار بالا.

_چشم خانوم.

قبل از رفتن نگاهی به همه انداخت و با عقده‌ای بازی تمام گفت:
_شما هم به کارتون برسین، نیام ببینم باز محفل حرف زدنتون راه افتاده از زیر کار در رفتین‌.

صدای چشم گفتن آروم چند نفر که به گوشش رسید سری با رضایت تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.

با تأسف سری تکون دادم و رو به نیکا گفتم:
_یه آدم تا چه حد می‌تونه عقده‌ای باشه آخه؟

_نمیدونم ولی این دیگه حد آخرشه فکر کنم.

تک خنده‌ای کردم و تأیید کردم.
_فکر نکن مطمئن باش.
دیدگاه ها (۲)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط