عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_15
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
سه روز بعد:
جونگکوک: از خواب.. ک بیدار شدم... مامانم.. بالا سرم بود...
من کجام...
مامان کوک:.. تو توی بیمارستانی پسرم..
جونگکوک: یادم... اومد.. چ اتفاقی افتاد و سریع پرسیدم.. لیسا... لیسا حالش خوبه...
مامان کوک: اره.. پسرم.. حالش.. خوبه.
حورا: در زدم و رفتم داخل...
ددی.. بلخره بیدار شدی...
جونگکوک: وقتی دیدمش...
تو توی اشغای عوضی... اینجا چ غلطی میکنی... میخواستی منو ب کشتن.. بدی...
حورا: ددی.. من تقصیری نداشتم...
جونگکوک: گمشو بیرون.. نمیخوام ببینمت...
مامان کوک: جونگکوک.. خرف دنهتو. بفهم..
جونگکوک: اصلا همتون بیرون برید بیرون.. نمیخوام نگرانم باشید..
وقتی رفتن.. بیرون.. یکم ب پنحره خیره موتدم.. ولی نگران لیسا بودم.. بلند شدمو. سرمو از دستم کندم. و رفتم بیرون... ک یهو...دیدم.. دارن لیسا رو میارن... وارد اتاق ک شدن.. تونستم... صورتشو ببینم..
پرستار: ببخشید.. شما نباید.. از اتاقتون بیاین بیرون..
جونگکوک: بله متأسفم...
رفتم. پیشش.. چقد دلم براش تنگ شده.. بود...
سرش. چ اتفاقی واسش افتاده... چرا سرش.. باند شده..
لیسا: .. با صدای اشنایی چشامو باز کردم... ک جونگکوکو دیدم..
جونگکوک: لیسا. بهوش اومدی...
لیسا: مگه میشه.. تنهات بزارم..
جونگکوک: اگه نگرانم میکردم.. بهت رحم نمیکردم...
لیسا:... کوک..
جونگکوک: جانم..
لیسا:.. بیا.. بغلم بخواب..
جونگکوک: رفتم رو تخت.. و دستمو گذاشتم.. زیر سرش. و بغلش کردم...
لیسا:.. خیلی دوست دارم..
جونگکوک: من بیشتر.
**
دکتر:.. خب.. اقای.. جئون.. همسرتون... بچش.. سقط شده...
جونگکوک: چی..
دکتر: متأسفم.. ولی همسرتون دیگه نمیتونن.. باردار بشن.
جونگکوک: اما.. اخه چرا...
دکتر: لطفا.. بزارید استراحت کنه....
بعد از سه ماه... ی رابطه.. رو شروع کنید..
شاید... چیزی ک فکرشو بکنم... اشتباه باشه...
جونگکوک: بله.. منون.
دکتر: خواهش میکنم..
جونگکوک: دکتر ک رفت.. بیرون... رفتم پیش.. لیسا...
و بهش گفتم... میدونی. سقط جنین داشتی.
لیسا: اهوم... اره..
جونگکوک:... میدونی قراره تا س ماه بهت دست نزنم...
لیسا: اما من ب امید.. تل/مبه های تو زنده موندم...
جونگکوک: تحریکم.. نکن. لع/نتی... من الانشم. تشنتم..
لیسا: ددی.. حورا جی میشه.. من دیگه خسته شدم.
جونگکوک:... من با پدرو مادرم صحبت میکنم.. با این کارش حتما توجیه شدن.. و دست از سرمون برمیدارن...
لیسا: ددی...
جونگکوک: جونم... بیبی گرلم...
لیسا: دستمو.. بردم.. و دی/کشو گرفتم... میدونی... عاشقشم...
جونگکوک: دست بردم.. و یکی از سی/نه عاشو قاپیدم.. و بهش گفتم... میدونی. تشنمه. و باید سیرابم کنن..
بعدش خیمه زدم.. روش. .
درد ک نداری..
لیسا: تحملش میکنم...
جونگکوک:... دکمه های پیرهنشو باز کردم... و.. سو/تی/نشو زدم بالا... و.... 😈😈😈
#پارت_15
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
سه روز بعد:
جونگکوک: از خواب.. ک بیدار شدم... مامانم.. بالا سرم بود...
من کجام...
مامان کوک:.. تو توی بیمارستانی پسرم..
جونگکوک: یادم... اومد.. چ اتفاقی افتاد و سریع پرسیدم.. لیسا... لیسا حالش خوبه...
مامان کوک: اره.. پسرم.. حالش.. خوبه.
حورا: در زدم و رفتم داخل...
ددی.. بلخره بیدار شدی...
جونگکوک: وقتی دیدمش...
تو توی اشغای عوضی... اینجا چ غلطی میکنی... میخواستی منو ب کشتن.. بدی...
حورا: ددی.. من تقصیری نداشتم...
جونگکوک: گمشو بیرون.. نمیخوام ببینمت...
مامان کوک: جونگکوک.. خرف دنهتو. بفهم..
جونگکوک: اصلا همتون بیرون برید بیرون.. نمیخوام نگرانم باشید..
وقتی رفتن.. بیرون.. یکم ب پنحره خیره موتدم.. ولی نگران لیسا بودم.. بلند شدمو. سرمو از دستم کندم. و رفتم بیرون... ک یهو...دیدم.. دارن لیسا رو میارن... وارد اتاق ک شدن.. تونستم... صورتشو ببینم..
پرستار: ببخشید.. شما نباید.. از اتاقتون بیاین بیرون..
جونگکوک: بله متأسفم...
رفتم. پیشش.. چقد دلم براش تنگ شده.. بود...
سرش. چ اتفاقی واسش افتاده... چرا سرش.. باند شده..
لیسا: .. با صدای اشنایی چشامو باز کردم... ک جونگکوکو دیدم..
جونگکوک: لیسا. بهوش اومدی...
لیسا: مگه میشه.. تنهات بزارم..
جونگکوک: اگه نگرانم میکردم.. بهت رحم نمیکردم...
لیسا:... کوک..
جونگکوک: جانم..
لیسا:.. بیا.. بغلم بخواب..
جونگکوک: رفتم رو تخت.. و دستمو گذاشتم.. زیر سرش. و بغلش کردم...
لیسا:.. خیلی دوست دارم..
جونگکوک: من بیشتر.
**
دکتر:.. خب.. اقای.. جئون.. همسرتون... بچش.. سقط شده...
جونگکوک: چی..
دکتر: متأسفم.. ولی همسرتون دیگه نمیتونن.. باردار بشن.
جونگکوک: اما.. اخه چرا...
دکتر: لطفا.. بزارید استراحت کنه....
بعد از سه ماه... ی رابطه.. رو شروع کنید..
شاید... چیزی ک فکرشو بکنم... اشتباه باشه...
جونگکوک: بله.. منون.
دکتر: خواهش میکنم..
جونگکوک: دکتر ک رفت.. بیرون... رفتم پیش.. لیسا...
و بهش گفتم... میدونی. سقط جنین داشتی.
لیسا: اهوم... اره..
جونگکوک:... میدونی قراره تا س ماه بهت دست نزنم...
لیسا: اما من ب امید.. تل/مبه های تو زنده موندم...
جونگکوک: تحریکم.. نکن. لع/نتی... من الانشم. تشنتم..
لیسا: ددی.. حورا جی میشه.. من دیگه خسته شدم.
جونگکوک:... من با پدرو مادرم صحبت میکنم.. با این کارش حتما توجیه شدن.. و دست از سرمون برمیدارن...
لیسا: ددی...
جونگکوک: جونم... بیبی گرلم...
لیسا: دستمو.. بردم.. و دی/کشو گرفتم... میدونی... عاشقشم...
جونگکوک: دست بردم.. و یکی از سی/نه عاشو قاپیدم.. و بهش گفتم... میدونی. تشنمه. و باید سیرابم کنن..
بعدش خیمه زدم.. روش. .
درد ک نداری..
لیسا: تحملش میکنم...
جونگکوک:... دکمه های پیرهنشو باز کردم... و.. سو/تی/نشو زدم بالا... و.... 😈😈😈
۵.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.