کنجکاوی"First part"
کنجکاوی"First part"
"کات"
نفسش را خسته بیرون میدهد، به افراد مختلفی که در کنارش حضور داشتند نگاه میکرد، بعد از گذشت لحظاتی چشمانش را میبندد که صدای همکارش وقتی اورا صدا میزد به گوشش میخورد
"الیزا"
چشمانش را باز میکند و نگاهش میکند
"بله؟":Eliza
"رئیس کارت داره"
کمی اضطراب میگیرد اما پنهانش میکند. صدایش را صاف میکند و میگوید:
"نمیدونی چیکارم داره؟"Eliza
"فقط گفت صدات کنم"
".. که اینطور":Eliza
از آنجایی که ساعت کاری به اتمام رسیده بود و هرکسی که در آنجا بود در حال رفتن بود، کتش را تن کرد تا بعد از رفتن پیش رئیسش به خانهاش بازگردد.
قدم های پر قدرتش را تندتر کرد تا به دفتر رئیسش رسید. بعد از مکث کوتاهی، در زد و با شنیدن کلمه"بیا تو"وارد شد
"سلام جناب چوی":Eliza
جناب چوی لبخند میزند و میگوید:
"سلام. بیا بشین"
"متشکرم ولی باید برم"
"پس خیلی زود میرم سر اصل مطلب. کارت رو داری عالی انجام میدی. خیلی خوبه. فقط یک چیزی ازت میخوام"
"و اون چیه؟":Eliza
"خبر جدید. خبر جدیدی که پر از هیجان باشه"
خبر جدید؟ حتما یک شوخی بود! آخرین باری که همراه با یک خبر جدید به محل کارش آمد،امروز صبح بود
"خبر جدید؟":Eliza
"شاید خواسته زیادی باشه ولی ما بیننده میخوایم. الیزا یادت باشه که هرچقدر بیننده بیشتر باشه، حقوق توهم بیشتره"
با شنیدم این حرف گفت:
"بله. تحقیق میکنم و سعی میکنم در سریع ترین زمان ممکن با خبر جدید بیام":Eliza
چوی پوزخند صداداری میزند و میگوید:
"پول همیشه برات اولویته! خب... میتونی بری"
با شنیدن این حرف گفت:
"خسته نباشید":Eliza
و از اتاق خارج شد
دیدگاه اشتباهی نبود... در این دنیا تنها جیزی که اهمیت داشت پول بود. قدم هایش را سریعتر کرد تا اینکه از ساختمان خارج شد
به سمت ماشینش رفت و سوار شد.
بعد از گذشت حدود یک ربع در نزدیکیه کافه کوچیکی توفق کرد. قهوهای برای خودش سفارش داد و منتظر آماده شدنش شد. پس از پنج دقیقه، اسمش را صدا زدند. قهوهاش را گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد که صدایی باعث درنگش شد
_____
میدونم بدقولی کردم
میخواستم بزارم ولی ویسگون نمیزاشت
مهم اینه که گذاشتم
شماها هم لطفا لایک کنین
"کات"
نفسش را خسته بیرون میدهد، به افراد مختلفی که در کنارش حضور داشتند نگاه میکرد، بعد از گذشت لحظاتی چشمانش را میبندد که صدای همکارش وقتی اورا صدا میزد به گوشش میخورد
"الیزا"
چشمانش را باز میکند و نگاهش میکند
"بله؟":Eliza
"رئیس کارت داره"
کمی اضطراب میگیرد اما پنهانش میکند. صدایش را صاف میکند و میگوید:
"نمیدونی چیکارم داره؟"Eliza
"فقط گفت صدات کنم"
".. که اینطور":Eliza
از آنجایی که ساعت کاری به اتمام رسیده بود و هرکسی که در آنجا بود در حال رفتن بود، کتش را تن کرد تا بعد از رفتن پیش رئیسش به خانهاش بازگردد.
قدم های پر قدرتش را تندتر کرد تا به دفتر رئیسش رسید. بعد از مکث کوتاهی، در زد و با شنیدن کلمه"بیا تو"وارد شد
"سلام جناب چوی":Eliza
جناب چوی لبخند میزند و میگوید:
"سلام. بیا بشین"
"متشکرم ولی باید برم"
"پس خیلی زود میرم سر اصل مطلب. کارت رو داری عالی انجام میدی. خیلی خوبه. فقط یک چیزی ازت میخوام"
"و اون چیه؟":Eliza
"خبر جدید. خبر جدیدی که پر از هیجان باشه"
خبر جدید؟ حتما یک شوخی بود! آخرین باری که همراه با یک خبر جدید به محل کارش آمد،امروز صبح بود
"خبر جدید؟":Eliza
"شاید خواسته زیادی باشه ولی ما بیننده میخوایم. الیزا یادت باشه که هرچقدر بیننده بیشتر باشه، حقوق توهم بیشتره"
با شنیدم این حرف گفت:
"بله. تحقیق میکنم و سعی میکنم در سریع ترین زمان ممکن با خبر جدید بیام":Eliza
چوی پوزخند صداداری میزند و میگوید:
"پول همیشه برات اولویته! خب... میتونی بری"
با شنیدن این حرف گفت:
"خسته نباشید":Eliza
و از اتاق خارج شد
دیدگاه اشتباهی نبود... در این دنیا تنها جیزی که اهمیت داشت پول بود. قدم هایش را سریعتر کرد تا اینکه از ساختمان خارج شد
به سمت ماشینش رفت و سوار شد.
بعد از گذشت حدود یک ربع در نزدیکیه کافه کوچیکی توفق کرد. قهوهای برای خودش سفارش داد و منتظر آماده شدنش شد. پس از پنج دقیقه، اسمش را صدا زدند. قهوهاش را گرفت و به سمت ماشین حرکت کرد که صدایی باعث درنگش شد
_____
میدونم بدقولی کردم
میخواستم بزارم ولی ویسگون نمیزاشت
مهم اینه که گذاشتم
شماها هم لطفا لایک کنین
۱.۴k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.