پارت چهل و هشتم
#پارت_چهلو_هشتم
کژال با تمسخر گفت
_آخه خنگول مگه خطتو عوض نکردی؟...
با یادآوریش ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم
_آهـــا
چی گفت بهت؟
_والا من اصن تعجب کردم شمارشو دیدم
به تتِپتِ افتاده بودم
انقدم مرموزه اولش هیچی از تو نگفت
یه ذره حرف زد و گفت شماره پناهو میخوام
منم انگار که نمیدونم گفتم مگه نداری؟
گفت نه خیلی وقته دنبالشم ولی تنها چیزی که ازش داشتم شماره تو بود
_خب؟
_هیچی گفت میشه شماره پناهو بدی بهم؟
خیلی وقته دنبالشم
_تو چی گفتی؟
_باید کلاس میذاشتم دیگه
گفتم بذار ازش اجازه بگیرم چشم...
با رضایت گفتم
_ایول
ولی...
_دوباره اما و اگر راه ننداز ترو قرآن
اگه میخوایش بذار شمارتو بدم اگرم نمیخوای خیلی ریلکس میگم اجازه نداد...
کژال راست میگفت من هنوز هم نمیفهمیدم باید چیکار کنم
من درونم پر از دوگانگی بود
هنوز نمیدونستم میخوام رهام باشه یا نه
من از عشق خودم مطمئن نبودم
مگه یه عاشق میتونست اینهمه مدت از معشوقش جدا باشه؟
یا نه
شاید عاشق بودم که هنوز هم از شنیدن اسمش قلبم به رعشه میفتاد و تا ساعتها بهش فکر میکردم
من فقط سعی کرده بودم پسش بزنم تا از تمام ترسهام رها شم
تا دیگه منتظر واکنش خاص خانوادم نباشم و بدون اضطراب زندگی کنم
اما هنوز هم دوسش داشتم و از اینکه دوباره برگشته قلبم هزار بار قربون صدقهی همهی مردونگیهاش میرفت
توی همین حالوهوا پرسه میزدم که کژال گفت
_هوی با تواما کر شدی؟
_هیس بابا
دارم فکر میکنم
_خب من الان چیکار کنم؟
_شمارمو بده بهش
_اوهع جونم به این عشق
_ولی نگو که میدونم
_پناه بس کن دیگه
مگه کی هستی که انقدر خودتو میگیری؟
_خیلی بیدرکی کژال
_خب با درکم کن
_یه دیقه سکوت کن تا بگم
تو زنگ نزنی بهشا
هروقت که خودش زنگ زد بگو یادت رفته به من بگی
بعدشم اگه دوباره اصرار کرد بگو من بهش نگفتم ولی شماره رو بده
_خر و خرما با هم میچسبه نه؟
_چارهای داریم؟
_خب تابلوئه
به نظر من که اون میفهمه
_این تنها راهمونه
دوست ندارم فکر کنه منتظر بودم تا برگرده
_اوکی میگم بهش
_اگه زنگ زدا
خودت زنگ نزنی ضایع شم؟
_نه بابا مگه بچم!...
اونشب با فکر اینکه قراره دوباره صدای رهام رو بشنوم خوابم نمیبرد
هرلحظه منتظر بودم تا پیام یا تماسی از طرفش داشته باشم
زیاد دوست نداشتم از احساس واقعیم با کژال حرف بزنم
اون صمیمیترین دوستم بود اما نمیخواستم نشون بدم که انقدر بیقرارِ یک پسرم و غرورم بشکنه...
روز بعد ساعت دو ظهر وقتی مشغول تایپ یک نامه برای فردی خاص از طرف شرکت بودم صدای زنگ گوشیم بلند شد و به محض دیدن شماره رهام قلبم به لرزه افتاد...
کژال با تمسخر گفت
_آخه خنگول مگه خطتو عوض نکردی؟...
با یادآوریش ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم
_آهـــا
چی گفت بهت؟
_والا من اصن تعجب کردم شمارشو دیدم
به تتِپتِ افتاده بودم
انقدم مرموزه اولش هیچی از تو نگفت
یه ذره حرف زد و گفت شماره پناهو میخوام
منم انگار که نمیدونم گفتم مگه نداری؟
گفت نه خیلی وقته دنبالشم ولی تنها چیزی که ازش داشتم شماره تو بود
_خب؟
_هیچی گفت میشه شماره پناهو بدی بهم؟
خیلی وقته دنبالشم
_تو چی گفتی؟
_باید کلاس میذاشتم دیگه
گفتم بذار ازش اجازه بگیرم چشم...
با رضایت گفتم
_ایول
ولی...
_دوباره اما و اگر راه ننداز ترو قرآن
اگه میخوایش بذار شمارتو بدم اگرم نمیخوای خیلی ریلکس میگم اجازه نداد...
کژال راست میگفت من هنوز هم نمیفهمیدم باید چیکار کنم
من درونم پر از دوگانگی بود
هنوز نمیدونستم میخوام رهام باشه یا نه
من از عشق خودم مطمئن نبودم
مگه یه عاشق میتونست اینهمه مدت از معشوقش جدا باشه؟
یا نه
شاید عاشق بودم که هنوز هم از شنیدن اسمش قلبم به رعشه میفتاد و تا ساعتها بهش فکر میکردم
من فقط سعی کرده بودم پسش بزنم تا از تمام ترسهام رها شم
تا دیگه منتظر واکنش خاص خانوادم نباشم و بدون اضطراب زندگی کنم
اما هنوز هم دوسش داشتم و از اینکه دوباره برگشته قلبم هزار بار قربون صدقهی همهی مردونگیهاش میرفت
توی همین حالوهوا پرسه میزدم که کژال گفت
_هوی با تواما کر شدی؟
_هیس بابا
دارم فکر میکنم
_خب من الان چیکار کنم؟
_شمارمو بده بهش
_اوهع جونم به این عشق
_ولی نگو که میدونم
_پناه بس کن دیگه
مگه کی هستی که انقدر خودتو میگیری؟
_خیلی بیدرکی کژال
_خب با درکم کن
_یه دیقه سکوت کن تا بگم
تو زنگ نزنی بهشا
هروقت که خودش زنگ زد بگو یادت رفته به من بگی
بعدشم اگه دوباره اصرار کرد بگو من بهش نگفتم ولی شماره رو بده
_خر و خرما با هم میچسبه نه؟
_چارهای داریم؟
_خب تابلوئه
به نظر من که اون میفهمه
_این تنها راهمونه
دوست ندارم فکر کنه منتظر بودم تا برگرده
_اوکی میگم بهش
_اگه زنگ زدا
خودت زنگ نزنی ضایع شم؟
_نه بابا مگه بچم!...
اونشب با فکر اینکه قراره دوباره صدای رهام رو بشنوم خوابم نمیبرد
هرلحظه منتظر بودم تا پیام یا تماسی از طرفش داشته باشم
زیاد دوست نداشتم از احساس واقعیم با کژال حرف بزنم
اون صمیمیترین دوستم بود اما نمیخواستم نشون بدم که انقدر بیقرارِ یک پسرم و غرورم بشکنه...
روز بعد ساعت دو ظهر وقتی مشغول تایپ یک نامه برای فردی خاص از طرف شرکت بودم صدای زنگ گوشیم بلند شد و به محض دیدن شماره رهام قلبم به لرزه افتاد...
۷.۸k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.