~~~فیک ھمسر مخفی~~~

پارت : ۱۸

با تمام توان دویدم نه نمیزارم ببرنش
نه اون نباید منو ترک کنه
نه نههه

درو با شدت باز کردم
با بغض خیره دستانی شدم که ۱۴ سال اینجا رنج کشیده بودن! تو سرما گرما تمام وقت ازشون کار کشیده شده بود


با بغض لب زدم
+ماما
بغضم شکست... بد جور شکست
نگاش که بهم افتاد اومد سمتم
تو بغلش رفتم بلند بلند گریه میکردم
با دستش زد پشتم

﷼هیس! تو نباید گریه کنی ا.ت!
پدرت ناراحت میشه!

همیشه همین بود همش میگفت بابا بابا
اعصبانی از بغلش زدم بیرون
حالا باهاش رو در رو شدم
+چرا همش میگی بابا؟
هاا؟ مگ اون برام پدری‌کرده ؟
انگشت اشارمو سمت خودم گرفتم
+مگ اون لیاقت این اسمو داره؟
اینبار انگشت اشارمو سمت خودش گرفتمو گفتم
+مگ اون برات شوهری کرده؟ هواتو داشته؟
ولت کرده مامان بفهم اون تورو نمیخواست منو نمیخواست وگرنه با ی بچه ۱۴ ساله بی سرپرست بی چیز ولمون نمیکرد

با گریه چشمای اشکیش خیره م بود
﷼اینا چیه میگی ا.ت؟
بالاخره که پدرته ، از گوشت و خونته!
حتما دلیل داشته

پوز خند صدا داری زدم
+مهمتر از خانوادش؟ اره؟؟؟
نه ماما اینجوری نیست
ماما اون ولمون کرد تو ولم نکن
ماما خواهش میکنم
اصلا اصلا بگو کی مجبورت کرد ها؟
بگو؟