رمان جدید
رمان جدید
دختری به اسم هرا نوش تنها زندگی میکرد که نصفی از صورت او سوخته و بود و نیمی بسیار زیبا بود همه از او میترسیدند و کسی با او دوست نمیشد
سالها بعد شاهزاده ای دچار مریضی میشود و پدرش میگوید که هر که بتواند حال پسرش را خوب کند اگر دخترباشد شاهزاده با او ازدواج میکند اگه هم مرد باشد ۱٠/٠٠٠سکه طلا پاداش خواهد گرفت
هر کسی میرفت که حال شاهزاده را خوب کند نمیتوانست تا اینکع روزی هرا نوش
شنل پاره و سیاه رنگ خود را به تن میکند و صورت خود را میپوشاند و به قصر شاه میرود و حال شاهزاده را خوب میکند و اما وقتب پدر شاهزاده شنید این خبر را تصمیم گرفت با دخترک ملاقاتی کند و چهره او را ببینند
شاه و ملکه کنار هم نشسته بودند و خدمتکار حضور هرا نوش را اعلام میکند
از دید هرا نوش وارد اتاق میشم به شاه و ملکه خس خوبی نداشتم
شاه: از دیدن شما بسیار خوشحالم
گفتم: ممنون دیدار با شاهنشاه باعث افتخار منه
شاه: چرا صورتت رو میپوشونی
گفتم: جون نصفی از صورت من سوخته و نصفی بسیار زیباست
شاه: صورتت را به ما نشان بده
دخترک صورتش را نشان میدهد ولی شاه و ملکه او را مسخره میکنند و از دربار بیرون میکنند و ملکه دلش میخواست دختر خواهر خودش همسر پسرش شود و
به حای اینکه هرا نوش را معرفی کنند که جان شاهزاده را نجات داده ملکه دختر خواهر خودش را معرفی میکند
سالها بعد که شاهزاده شاه شده بود روزی دختر شاه گم میشود و اتفاقی به کلبه هرانوش میرود و از هرا نوش خوشش میاید
و بعد مدتی دختر شاه پیدا میشود ولی ادرسی از هرا نوش نداشت و ادرس محل زندگی او را فراموش میکند ولی نقاش خوبی بود و از چهره هرا نوش نقاشی میکشد و شاهنشاه پدرش وفتی ان تصویر را میبیند عاشق هرا نوش میشود و بعد از مدت ها هرا نوش پیدا میشود و با شاه و ملکه صحبت میکند شاه میخواست به او پاداشی دهد اما هرا نوش میگوید پاداشی نمیخواهد جز اینکه داستانی بگوید او تمام داستان زندگی اش را تعریف میکند و شاه متوجه میشود که او او را نجات داده و با هرا نوش ازدواج میکند:)
این داستان از خودمه لطفا کپی نشه
دختری به اسم هرا نوش تنها زندگی میکرد که نصفی از صورت او سوخته و بود و نیمی بسیار زیبا بود همه از او میترسیدند و کسی با او دوست نمیشد
سالها بعد شاهزاده ای دچار مریضی میشود و پدرش میگوید که هر که بتواند حال پسرش را خوب کند اگر دخترباشد شاهزاده با او ازدواج میکند اگه هم مرد باشد ۱٠/٠٠٠سکه طلا پاداش خواهد گرفت
هر کسی میرفت که حال شاهزاده را خوب کند نمیتوانست تا اینکع روزی هرا نوش
شنل پاره و سیاه رنگ خود را به تن میکند و صورت خود را میپوشاند و به قصر شاه میرود و حال شاهزاده را خوب میکند و اما وقتب پدر شاهزاده شنید این خبر را تصمیم گرفت با دخترک ملاقاتی کند و چهره او را ببینند
شاه و ملکه کنار هم نشسته بودند و خدمتکار حضور هرا نوش را اعلام میکند
از دید هرا نوش وارد اتاق میشم به شاه و ملکه خس خوبی نداشتم
شاه: از دیدن شما بسیار خوشحالم
گفتم: ممنون دیدار با شاهنشاه باعث افتخار منه
شاه: چرا صورتت رو میپوشونی
گفتم: جون نصفی از صورت من سوخته و نصفی بسیار زیباست
شاه: صورتت را به ما نشان بده
دخترک صورتش را نشان میدهد ولی شاه و ملکه او را مسخره میکنند و از دربار بیرون میکنند و ملکه دلش میخواست دختر خواهر خودش همسر پسرش شود و
به حای اینکه هرا نوش را معرفی کنند که جان شاهزاده را نجات داده ملکه دختر خواهر خودش را معرفی میکند
سالها بعد که شاهزاده شاه شده بود روزی دختر شاه گم میشود و اتفاقی به کلبه هرانوش میرود و از هرا نوش خوشش میاید
و بعد مدتی دختر شاه پیدا میشود ولی ادرسی از هرا نوش نداشت و ادرس محل زندگی او را فراموش میکند ولی نقاش خوبی بود و از چهره هرا نوش نقاشی میکشد و شاهنشاه پدرش وفتی ان تصویر را میبیند عاشق هرا نوش میشود و بعد از مدت ها هرا نوش پیدا میشود و با شاه و ملکه صحبت میکند شاه میخواست به او پاداشی دهد اما هرا نوش میگوید پاداشی نمیخواهد جز اینکه داستانی بگوید او تمام داستان زندگی اش را تعریف میکند و شاه متوجه میشود که او او را نجات داده و با هرا نوش ازدواج میکند:)
این داستان از خودمه لطفا کپی نشه
۱۱.۵k
۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.