رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۸۳
و بلاخره رسیدم درو باز کردم مثل همیشه کثیف بود روی مبلی که به شدت کثیف بود و تار عنکبوت بسته بود نشستم اروم و ساکت که یهو ساحره ظاهر شد
و گفت: به به کیو میبینم خوش اومدی
گفتم: ممنون و گفتم امممم نمیدونم چی بگم
خوب راستش چه جوری بگم گیج شدم اصلا 😐با من ازدواج میکنی؟
ساحره گفت اوووووو چی میشنوم!! !!!!!!!
تو واقعا خودتی دختر
گفتم: اره
گفت: خوب هر چیزی قیمتی داره اگه دوست داری باهم ازدواج کنیم یه شرط داره
گفتم چه شرطی
گفت: کشتن ارتاواز
گفتم چییییییی
گفت: چی نداره
همین که هست باید بخوای و اگرنه عمرا به خواستت برسی گفتم قبول:|
گفت خوب برو هر وقت اونو کشتی میام پیشت
یهو استرس گرفتم اخه این چی بود از من میخواستتت!!!! چطور میتونستم ! به تاکسی
زنگ زدم که بیاد دنبالم دیگه ظهر شده بود و مره هم بعد گفتن اون حرف غیبش زد اخه این چی بود چطور میتونستم ادم بکشم!
فصل ۳
پارت ۸۳
و بلاخره رسیدم درو باز کردم مثل همیشه کثیف بود روی مبلی که به شدت کثیف بود و تار عنکبوت بسته بود نشستم اروم و ساکت که یهو ساحره ظاهر شد
و گفت: به به کیو میبینم خوش اومدی
گفتم: ممنون و گفتم امممم نمیدونم چی بگم
خوب راستش چه جوری بگم گیج شدم اصلا 😐با من ازدواج میکنی؟
ساحره گفت اوووووو چی میشنوم!! !!!!!!!
تو واقعا خودتی دختر
گفتم: اره
گفت: خوب هر چیزی قیمتی داره اگه دوست داری باهم ازدواج کنیم یه شرط داره
گفتم چه شرطی
گفت: کشتن ارتاواز
گفتم چییییییی
گفت: چی نداره
همین که هست باید بخوای و اگرنه عمرا به خواستت برسی گفتم قبول:|
گفت خوب برو هر وقت اونو کشتی میام پیشت
یهو استرس گرفتم اخه این چی بود از من میخواستتت!!!! چطور میتونستم ! به تاکسی
زنگ زدم که بیاد دنبالم دیگه ظهر شده بود و مره هم بعد گفتن اون حرف غیبش زد اخه این چی بود چطور میتونستم ادم بکشم!
- ۸.۷k
- ۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط