رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۸۴
بلاخره تاکسی رسید و به راننده ادرس خونه ارتاواز رو دادم بعد بیست و. پنج دقیقه رسید به اون خونه زنگ زدم بهش که بیاد درو باز کنه
بعد چند دقیقه در باز شد رفتم تو و شروع کردم به قدم زدن تو اون خونه باغ استرس داشتم مثل مرگگگ چطور میتونستم ادم بکشم اخه! درخت ها بهم انرژی خوبی میداد بعد چند دقیقه رسیدم به اون خونه در زدم دل تو دلم نبود خدمتکار درو باز کرد گفتم سلام گفت یلام خانم گفتم ارتاواز کجاست گفت بالا تو اتاقش گفتم ممنون و رفتم سمت پله ها و از پله ها بالا رفتم ورسیدم به اتاق ارتاواز در زدم
گفت: بیا تو
رفتم تو گفتم سلام
گفت سلام خوبی چطوری گفتم ممنون
ادامه دارد...
فصل ۳
پارت ۸۴
بلاخره تاکسی رسید و به راننده ادرس خونه ارتاواز رو دادم بعد بیست و. پنج دقیقه رسید به اون خونه زنگ زدم بهش که بیاد درو باز کنه
بعد چند دقیقه در باز شد رفتم تو و شروع کردم به قدم زدن تو اون خونه باغ استرس داشتم مثل مرگگگ چطور میتونستم ادم بکشم اخه! درخت ها بهم انرژی خوبی میداد بعد چند دقیقه رسیدم به اون خونه در زدم دل تو دلم نبود خدمتکار درو باز کرد گفتم سلام گفت یلام خانم گفتم ارتاواز کجاست گفت بالا تو اتاقش گفتم ممنون و رفتم سمت پله ها و از پله ها بالا رفتم ورسیدم به اتاق ارتاواز در زدم
گفت: بیا تو
رفتم تو گفتم سلام
گفت سلام خوبی چطوری گفتم ممنون
ادامه دارد...
- ۲۰.۹k
- ۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط