اسم رمز قسمت هفدهم
« اسم رمز 🔪 » قسمت هفدهم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
بدنم دیگه به درد عادت کرده بود، اما ترس... ترس هیچوقت عادی نمیشد. صدای خندههای سانزو، ران و ریندو مثل چاقو توی گوشم میپیچید.
اما بعد از آخرین جیغم، برای یه لحظه سکوت شد. صدای خندههاشون قطع شد. ران نگاهش رو به سانزو انداخت، ریندو هم عقب کشید. یه حسی مثل تردید تو نگاهشون بود.
سانزو: «کیمیکو... هنوزم فکر میکنی میتونی نجات پیدا کنی؟»
کیمیکو (با صدای لرزون): «م... من فقط... فقط میخوام تموم شه...»
سانزو ران و ریندو نگاه گوشی شون کردن
برای یه لحظه، چهره سانزو نرمتر شد. اون لبخند بیرحمانه جاشو به چیزی شبیه همدردی داد. نزدیک شد، دستای سردش این بار آروم روی شونههام قرار گرفت.
سانزو: «شاید... شاید ما زیادی باهات خشن بودیم.»
ریندو نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهام فرو برد، اما این بار به آرومی، مثل نوازش. «همیشه لازم نیست درد باشه، کیمیکو. گاهی وقتا... میتونه آرومتر باشه.»
ران که همیشه با اون خندههای تمسخرآمیزش اذیتم میکرد، این بار کنارم نشست و پتویی رو که افتاده بود، دوباره دورم پیچید. «سردته، مگه نه؟ اینجوری بهتره.»
قلبم هنوز تند میزد، اما برای یه لحظه نمیدونستم این یه بازی جدیده یا واقعاً... واقعاً تغییر کردن. اشکام بیاختیار دوباره جاری شدن.
کیمیکو: «چ... چرا؟ چرا الان؟»
سانزو لبخند محوی زد. «شاید خسته شدیم از دیدن ترست. شاید... شاید یه راه دیگه هم باشه.»
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
بدنم دیگه به درد عادت کرده بود، اما ترس... ترس هیچوقت عادی نمیشد. صدای خندههای سانزو، ران و ریندو مثل چاقو توی گوشم میپیچید.
اما بعد از آخرین جیغم، برای یه لحظه سکوت شد. صدای خندههاشون قطع شد. ران نگاهش رو به سانزو انداخت، ریندو هم عقب کشید. یه حسی مثل تردید تو نگاهشون بود.
سانزو: «کیمیکو... هنوزم فکر میکنی میتونی نجات پیدا کنی؟»
کیمیکو (با صدای لرزون): «م... من فقط... فقط میخوام تموم شه...»
سانزو ران و ریندو نگاه گوشی شون کردن
برای یه لحظه، چهره سانزو نرمتر شد. اون لبخند بیرحمانه جاشو به چیزی شبیه همدردی داد. نزدیک شد، دستای سردش این بار آروم روی شونههام قرار گرفت.
سانزو: «شاید... شاید ما زیادی باهات خشن بودیم.»
ریندو نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهام فرو برد، اما این بار به آرومی، مثل نوازش. «همیشه لازم نیست درد باشه، کیمیکو. گاهی وقتا... میتونه آرومتر باشه.»
ران که همیشه با اون خندههای تمسخرآمیزش اذیتم میکرد، این بار کنارم نشست و پتویی رو که افتاده بود، دوباره دورم پیچید. «سردته، مگه نه؟ اینجوری بهتره.»
قلبم هنوز تند میزد، اما برای یه لحظه نمیدونستم این یه بازی جدیده یا واقعاً... واقعاً تغییر کردن. اشکام بیاختیار دوباره جاری شدن.
کیمیکو: «چ... چرا؟ چرا الان؟»
سانزو لبخند محوی زد. «شاید خسته شدیم از دیدن ترست. شاید... شاید یه راه دیگه هم باشه.»
- ۲.۸k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط