همسر اجباری ۲۹۶
#همسر_اجباری #۲۹۶
دوست داشتن آریا لیاقت میخواست ....کاش منم لیاقت داشته باشم...
امشب مامان
آذر با هرحرفی که میزد که تو نبود من آریا چی کشیده اشک میریخت ...ازم خواست منم آریا رو درک کنم... ازم
خواست آرومش کنم بعد یه این همه مشکل و اتفاق که هنوز تموم نشده بود...منم میخواستم خجالتو کنار بزارم باید
تمرین میکردم حداقل با آریا...شوهرم ...تموم زندگیم .این حسو نداشته باشم..
آریا پاشدو رفت سمت چمدون یه دست تاب دکلته و شلوارک آبی فیروزه ای که خودش واسم گرفته بود آورد
کنارم نشست...
-خانمم با این لباسا که نمیخوای بخوابی...
-نه...اما..
با دلخوری وسط حرفم اومدوگفت
-حتما بازم خجالت میکشی نه؟...
نباید میزاشتم بازم خجالت باعث دلخوری شوهرم بشه... نه تنها آریا بلکه دل خودمم ناراحت میشد که اینطوریم...
اگه آذین و میگفتم بیاد االن زشت بود مامانش هم میفهمید بدتر میشد.آریا داشت لباساشو جدا میکرد فکر کنم
میخواست بره حموم.
-آریا
-بله..
بیا اما توروخدا آروم درش بیار آخه دستم خیلی درد میگیره .
لباسارو گذاشت گوشه تخت. اومد نشست روبروم رو تخت
-چشم خانمم...
دلم داشت میریخت از ترس از استرس...واکنشش چی بود آریا...
آروم دکمه های مانتومو باز کرد آذین واسم لباس گذاشته بود از بس عجله کرده بود تاب یادش رفته بود هیچی زیر
مانتوم نداشتم جز.لباس زیرم.ک
-خانمم اول دست سالمتو در بیار.
آروم در اوردم.
-حاال آروم دست چپتو بیار...
آروم مانتومو در اورد.حس کردم آریا داره میخ نگام میکنه و زل زده بود به بدن برهنه من که تنها حجابش لباس
زیرم بود...
دست آریا به بانداژ دور کتفم نزدیک شدو حالت نوازش گونه ای دستشو روش کشید...
-آنا منو ببخش
صداش رنگ بغض گرفت ...اگه من نبودم االن هامونی نبود که این بال رو سرت بیاره...
منم که با این حالم دنبال بهونه واسه گریه میگشتم . بغض کردم و باصدای خیلی آروم گفتم
-آریا حرف از نبودنت نزن نمیخوام بشنوم میفهمی تو همه چیزمنی ... تورو خدا هیچ وقت اینو نگو.
-چشم جوجه چشم اینطوری حرف نزن که کار دستمون میدی ...آریا همونطور داشت نگاهم میکردصدای نفساش به
گوشم میرسیدتنها صدای بین منو آریا نفساش بود سرشو اورد جلو چشمامو بستم نباید تکون بخورم.بوس ارومی
زد. اومد جلو ترلباسو تنم کرد.
وسرشو بین دستاش گرفت....همون مدلی که سرش بین دستاش بود گفت باپشت دراز بکش .که شلوارتو عوض کنم
آروم و با احتیاط دراز کشیدم... اما اگه میمردم انقدر عذاب نمیکشیدم واقعا خجالت کشیدم..
دکمه شلوارمو باز کرد و دمپای شلوارمو گرفت و کشیدش بیرون.
شلوارک وپام کرد خداروشکر شورت پام بود اومد باال که بکشتش باال وای خدا
چرا باید تو این شرایط باشم اشک تموم صورتموخیس کرد. آریا کمکم کرد که بشینم هر دو ساکت بودیم نگاهم
نمیکرد...
دوست داشتن آریا لیاقت میخواست ....کاش منم لیاقت داشته باشم...
امشب مامان
آذر با هرحرفی که میزد که تو نبود من آریا چی کشیده اشک میریخت ...ازم خواست منم آریا رو درک کنم... ازم
خواست آرومش کنم بعد یه این همه مشکل و اتفاق که هنوز تموم نشده بود...منم میخواستم خجالتو کنار بزارم باید
تمرین میکردم حداقل با آریا...شوهرم ...تموم زندگیم .این حسو نداشته باشم..
آریا پاشدو رفت سمت چمدون یه دست تاب دکلته و شلوارک آبی فیروزه ای که خودش واسم گرفته بود آورد
کنارم نشست...
-خانمم با این لباسا که نمیخوای بخوابی...
-نه...اما..
با دلخوری وسط حرفم اومدوگفت
-حتما بازم خجالت میکشی نه؟...
نباید میزاشتم بازم خجالت باعث دلخوری شوهرم بشه... نه تنها آریا بلکه دل خودمم ناراحت میشد که اینطوریم...
اگه آذین و میگفتم بیاد االن زشت بود مامانش هم میفهمید بدتر میشد.آریا داشت لباساشو جدا میکرد فکر کنم
میخواست بره حموم.
-آریا
-بله..
بیا اما توروخدا آروم درش بیار آخه دستم خیلی درد میگیره .
لباسارو گذاشت گوشه تخت. اومد نشست روبروم رو تخت
-چشم خانمم...
دلم داشت میریخت از ترس از استرس...واکنشش چی بود آریا...
آروم دکمه های مانتومو باز کرد آذین واسم لباس گذاشته بود از بس عجله کرده بود تاب یادش رفته بود هیچی زیر
مانتوم نداشتم جز.لباس زیرم.ک
-خانمم اول دست سالمتو در بیار.
آروم در اوردم.
-حاال آروم دست چپتو بیار...
آروم مانتومو در اورد.حس کردم آریا داره میخ نگام میکنه و زل زده بود به بدن برهنه من که تنها حجابش لباس
زیرم بود...
دست آریا به بانداژ دور کتفم نزدیک شدو حالت نوازش گونه ای دستشو روش کشید...
-آنا منو ببخش
صداش رنگ بغض گرفت ...اگه من نبودم االن هامونی نبود که این بال رو سرت بیاره...
منم که با این حالم دنبال بهونه واسه گریه میگشتم . بغض کردم و باصدای خیلی آروم گفتم
-آریا حرف از نبودنت نزن نمیخوام بشنوم میفهمی تو همه چیزمنی ... تورو خدا هیچ وقت اینو نگو.
-چشم جوجه چشم اینطوری حرف نزن که کار دستمون میدی ...آریا همونطور داشت نگاهم میکردصدای نفساش به
گوشم میرسیدتنها صدای بین منو آریا نفساش بود سرشو اورد جلو چشمامو بستم نباید تکون بخورم.بوس ارومی
زد. اومد جلو ترلباسو تنم کرد.
وسرشو بین دستاش گرفت....همون مدلی که سرش بین دستاش بود گفت باپشت دراز بکش .که شلوارتو عوض کنم
آروم و با احتیاط دراز کشیدم... اما اگه میمردم انقدر عذاب نمیکشیدم واقعا خجالت کشیدم..
دکمه شلوارمو باز کرد و دمپای شلوارمو گرفت و کشیدش بیرون.
شلوارک وپام کرد خداروشکر شورت پام بود اومد باال که بکشتش باال وای خدا
چرا باید تو این شرایط باشم اشک تموم صورتموخیس کرد. آریا کمکم کرد که بشینم هر دو ساکت بودیم نگاهم
نمیکرد...
۷.۲k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.