همسر اجباری ۲۹۴
#همسر_اجباری #۲۹۴
آرمان در دستشویی ایستاده بود.
و مانیا رو دلداری میداد.
-خانمم آروم تر عق بزن بابا طبیعیه.باید یه مدتی تحمل کنی. این حالت تهوع رو همه زنا دارن
منو آذین هردو باهم همزمان .
گفتیم :چییی؟
آرمان که تازه متوجه ماشد.و فهمید همه چی رو لو داده...
لبخند زد و گفت:نههههه...شما اینجا بودین...
-منو آذین عین بچه گیامون سرمونو انداختیم پایینو گفتیم اوهووووم اوهوم...
-دقیقا چی شنیدین...
-منو آذین رو به هم شدیمو روبوسی کردیم.
من:مبارکه عمه شدی...
آذین:وای ممنون داداش مبارک عمو شدنت...
وبعد این صدای خنده مانی و داداش بود که مارو از رو بوسی نجات دادن...
آذین دویید تو پذیرایی پشت بندش تو حیاط...
مژدههه مژده بدییییین دارم عمه میشم. ما سه تام با خنده رفتیم تو پذیرایی همه اومدن داخل و تبریک گفتن
-بهترین حس دنیا عمو شدنه وووایییی خددددا آنا دارم عمو میشمممم .الهییی...عمویی کی میاییی ...
رفتم جلو روی آرمانو بوسیدم و گفتم خان داداش بابا میشود...
مانی کنار مامانم و آنا نشسته بود...رفتم رو بروش ایستادمو گفتم مبارک باشه زن داداش... و بوسی روی سرش
زدمم...
احسان:آریااااا....
-د مرگ چرا داد میزنی...
-حسودیم میشه....
-به کی به بچه که من عموشم.
-نه بابا به تو که عموشی...
همه خندیدیم اما احسان کامال جدی بود
-خب نخندپس تو چییی تونمیخوای منو عمو کنی...
همه ساکت شدن ...و به من نگاه میکردن...
خاک تو سرت احسان که جو سنگین کردی .
بابا: ساعت از دو گذشته بهتر بریم بخوابیم.
فردا باید برگردیم...
همه کم کم رفتن واسه خواب منو آنا و آذین بودیم...
داشتم با گوشی حرف میزدم که یکی اومد دست انداخت دور گردنم سرمو برگردوندم دیدم آذینه...
ازش دلگیر بودم بابت رفتاری که بامن تو بیمارستان داشت و باهام حرف نمیزد.اما دوست نداشتم کسی بفهمه ازش
دلگیرم...بازم سرمو کردم تو گوشی
-داداشییی...
یه بوس رو گونه ام زد...
-ببخشید.
توجهی نکردم.
داداشم..غلط کردم ببخشید خب.. خودت میدونی چقد واسم عزیزی...پس قهر نباش.
-نیستم.
-پس چرا االن تحویلم نمیگیری مگه من یه داداش آریا بیشتر دارم...
-برو بچه برووو...یادم نرفته حرفاتو ...
-غلط کردم...شکر خوردم...
-باشه بابا
-آشتی؟
-آره آبجیه خلوچلم.
-فداتشم داداش خوشجلم...
وبعد یه بوس محکم زد رو گونم.
-آذین من از این تف کاریا بدم میاد...
صدای احسان از پشت سرم اومد...اینی که گفتی واسه همه صدق میکنه؟
آذین گوشیشو بر داشتو گرفت باال بیا سلفی...
-هوووع من به گور عمه ام بخندم. برو جقله...
قبل اینکه بزاره ادامه حرفمو بزنم..سرمو چسبوند به سرشو گفت منو داداش ریش ریشیم همین االن یهویی.
آنا:خیلیم خوبه به این گلی....دلتم بخواد...
-داداشی کنار آنا بشین باهم یه عکس بگیرم ازتون .
آرمان در دستشویی ایستاده بود.
و مانیا رو دلداری میداد.
-خانمم آروم تر عق بزن بابا طبیعیه.باید یه مدتی تحمل کنی. این حالت تهوع رو همه زنا دارن
منو آذین هردو باهم همزمان .
گفتیم :چییی؟
آرمان که تازه متوجه ماشد.و فهمید همه چی رو لو داده...
لبخند زد و گفت:نههههه...شما اینجا بودین...
-منو آذین عین بچه گیامون سرمونو انداختیم پایینو گفتیم اوهووووم اوهوم...
-دقیقا چی شنیدین...
-منو آذین رو به هم شدیمو روبوسی کردیم.
من:مبارکه عمه شدی...
آذین:وای ممنون داداش مبارک عمو شدنت...
وبعد این صدای خنده مانی و داداش بود که مارو از رو بوسی نجات دادن...
آذین دویید تو پذیرایی پشت بندش تو حیاط...
مژدههه مژده بدییییین دارم عمه میشم. ما سه تام با خنده رفتیم تو پذیرایی همه اومدن داخل و تبریک گفتن
-بهترین حس دنیا عمو شدنه وووایییی خددددا آنا دارم عمو میشمممم .الهییی...عمویی کی میاییی ...
رفتم جلو روی آرمانو بوسیدم و گفتم خان داداش بابا میشود...
مانی کنار مامانم و آنا نشسته بود...رفتم رو بروش ایستادمو گفتم مبارک باشه زن داداش... و بوسی روی سرش
زدمم...
احسان:آریااااا....
-د مرگ چرا داد میزنی...
-حسودیم میشه....
-به کی به بچه که من عموشم.
-نه بابا به تو که عموشی...
همه خندیدیم اما احسان کامال جدی بود
-خب نخندپس تو چییی تونمیخوای منو عمو کنی...
همه ساکت شدن ...و به من نگاه میکردن...
خاک تو سرت احسان که جو سنگین کردی .
بابا: ساعت از دو گذشته بهتر بریم بخوابیم.
فردا باید برگردیم...
همه کم کم رفتن واسه خواب منو آنا و آذین بودیم...
داشتم با گوشی حرف میزدم که یکی اومد دست انداخت دور گردنم سرمو برگردوندم دیدم آذینه...
ازش دلگیر بودم بابت رفتاری که بامن تو بیمارستان داشت و باهام حرف نمیزد.اما دوست نداشتم کسی بفهمه ازش
دلگیرم...بازم سرمو کردم تو گوشی
-داداشییی...
یه بوس رو گونه ام زد...
-ببخشید.
توجهی نکردم.
داداشم..غلط کردم ببخشید خب.. خودت میدونی چقد واسم عزیزی...پس قهر نباش.
-نیستم.
-پس چرا االن تحویلم نمیگیری مگه من یه داداش آریا بیشتر دارم...
-برو بچه برووو...یادم نرفته حرفاتو ...
-غلط کردم...شکر خوردم...
-باشه بابا
-آشتی؟
-آره آبجیه خلوچلم.
-فداتشم داداش خوشجلم...
وبعد یه بوس محکم زد رو گونم.
-آذین من از این تف کاریا بدم میاد...
صدای احسان از پشت سرم اومد...اینی که گفتی واسه همه صدق میکنه؟
آذین گوشیشو بر داشتو گرفت باال بیا سلفی...
-هوووع من به گور عمه ام بخندم. برو جقله...
قبل اینکه بزاره ادامه حرفمو بزنم..سرمو چسبوند به سرشو گفت منو داداش ریش ریشیم همین االن یهویی.
آنا:خیلیم خوبه به این گلی....دلتم بخواد...
-داداشی کنار آنا بشین باهم یه عکس بگیرم ازتون .
۹.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.