همسر اجباری ۲۹۷
#همسر_اجباری #۲۹۷
منم نگاهمو ازش میدوزدیدم.
سرشو گرفت باالو گفت
-قرصاتو خوردی...
-آره
متوجه اشکام شد... اخمی کردو گفت...گریه چرااا...
هیچی دلم گرفت ...
-آروم باش دل منم گرفته همه چی درست میشه..
و بعد پاشدو رفت بروس از رو میزآرایش بر داشت.
-آنی خانم میخوام موهات شونه کنم بعد بخواب که من برم حموم
آریا پشت سرم نشست رو تخت و موامو باز کرد و شروع کرد به شونه کردنشون...اروم.. هردو ساکت بودیم نمیدونم
چرا آریا انقدر آروم شده بود موامو بافت ...بعد از بافت موام یه بوسه آروم پشت گردنم زد.
و بالشت و مرتب کرد وکمکم کرد به سمت راست دراز بکشم.
فکر کردم آریا مث قبل دوستم نداره.
کنارم دراز کشید و تکیه داد رو آرنجش و موامو نوازش کرد بخواب خانمی بخواب که من باید برم حموم سرو ریختمو
درست کنم..
-آریا ..
-جانم
-تو هنوزم عاشقمی
-یکم سکوت...
سکوتی که منو خیلی ترسوند
معلومه که هستم...عشق یک دهم حسیه که من بهت دارم خانمم.
با این حرف آریا لبخندی رو لبم نقش بستو چشای سنگین شدمو بستمو گفتم
-شب بخیر آری گیان.
شب توام بخیر گلم.آریا گونه امو بوسید و موامو نوازش کرد ....که خواب منو باخودش برد...
سه هفته بعد...
آریا...
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم ساعت شیش بود...
باید میرفتم شرکت...
پاشدم نگاهی به آنا کردم که خواب بودنباید بیدارش میکردم رفتم سمت حموم یه دوش گرفتم...
و لباسایی رو که دیشب آنا واسم گذاشته بود و پوشیدم...
سعی میکردم سرو صدا نکنم که آنا بیدار نشه .موامو شونه کردم و عطر رو آروم زدم.. رفتم سمت در ورودی
وکفشامو پوشیدم ...یه یادداشت رو در زده بود آنا .
با اخم نگاه نکن خب دیگه ...که چی هرچقدم اخم کنی باید صبحانه تو بخوری جون من بخور.....آفرین گلم...
لبخندی زدمو راه رفته رو برگشتم و رفتم تو آشپز خونه ...جوجه که چپ دسته دست چپشم مشکل داره .نامه معلوم
بود تایپیه ...یا خدا این دیشب اینو با کامپیوتر تایپ کرده و بعد چاپ کرده و بعد زده به در...دلم از این حرکت آنا یه
جوری شد صبحونه و آب میوه رو خوردم... و بعد رفتم سمت اتاق آنا دست خودم نبود باید حتما بوسش میکردم
عشقمو آخه کارش بد به دلم نششششششت.
رفتم و کنارش رو لبه تخت نشستم. یه بوس...دو بوس...مممم و سه بوووس.پاشدم که برم بیرون.
آنا:آریا کراواتتو محکم کن بعد برو
-چششم خانمم...خدافظ.
-خدافظ
رفتم رو بروی آینه ی جا کفشی
ینی این از کجا فهمید راست میگفت ...دیگه خبر از من داره....
از همونجا داد زدم...
-دوست دارم آنی
و دیگه بی معطلی رفتم بیرون...
...
به شرکت که رسیدم...
بعد از سالم با منشی که جای آنا استخدام کرده بودیم به تازگی رفتم تو اتاقم...
شماره اتاق احسانو گرفتم االن با بمب خبری شرکت مواجه میشم. ناگفته نماند بمب انرژی....
صدای فین فین احسان به گوشم اومد بر عکس همیشه....
-هوی چته..
منم نگاهمو ازش میدوزدیدم.
سرشو گرفت باالو گفت
-قرصاتو خوردی...
-آره
متوجه اشکام شد... اخمی کردو گفت...گریه چرااا...
هیچی دلم گرفت ...
-آروم باش دل منم گرفته همه چی درست میشه..
و بعد پاشدو رفت بروس از رو میزآرایش بر داشت.
-آنی خانم میخوام موهات شونه کنم بعد بخواب که من برم حموم
آریا پشت سرم نشست رو تخت و موامو باز کرد و شروع کرد به شونه کردنشون...اروم.. هردو ساکت بودیم نمیدونم
چرا آریا انقدر آروم شده بود موامو بافت ...بعد از بافت موام یه بوسه آروم پشت گردنم زد.
و بالشت و مرتب کرد وکمکم کرد به سمت راست دراز بکشم.
فکر کردم آریا مث قبل دوستم نداره.
کنارم دراز کشید و تکیه داد رو آرنجش و موامو نوازش کرد بخواب خانمی بخواب که من باید برم حموم سرو ریختمو
درست کنم..
-آریا ..
-جانم
-تو هنوزم عاشقمی
-یکم سکوت...
سکوتی که منو خیلی ترسوند
معلومه که هستم...عشق یک دهم حسیه که من بهت دارم خانمم.
با این حرف آریا لبخندی رو لبم نقش بستو چشای سنگین شدمو بستمو گفتم
-شب بخیر آری گیان.
شب توام بخیر گلم.آریا گونه امو بوسید و موامو نوازش کرد ....که خواب منو باخودش برد...
سه هفته بعد...
آریا...
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم ساعت شیش بود...
باید میرفتم شرکت...
پاشدم نگاهی به آنا کردم که خواب بودنباید بیدارش میکردم رفتم سمت حموم یه دوش گرفتم...
و لباسایی رو که دیشب آنا واسم گذاشته بود و پوشیدم...
سعی میکردم سرو صدا نکنم که آنا بیدار نشه .موامو شونه کردم و عطر رو آروم زدم.. رفتم سمت در ورودی
وکفشامو پوشیدم ...یه یادداشت رو در زده بود آنا .
با اخم نگاه نکن خب دیگه ...که چی هرچقدم اخم کنی باید صبحانه تو بخوری جون من بخور.....آفرین گلم...
لبخندی زدمو راه رفته رو برگشتم و رفتم تو آشپز خونه ...جوجه که چپ دسته دست چپشم مشکل داره .نامه معلوم
بود تایپیه ...یا خدا این دیشب اینو با کامپیوتر تایپ کرده و بعد چاپ کرده و بعد زده به در...دلم از این حرکت آنا یه
جوری شد صبحونه و آب میوه رو خوردم... و بعد رفتم سمت اتاق آنا دست خودم نبود باید حتما بوسش میکردم
عشقمو آخه کارش بد به دلم نششششششت.
رفتم و کنارش رو لبه تخت نشستم. یه بوس...دو بوس...مممم و سه بوووس.پاشدم که برم بیرون.
آنا:آریا کراواتتو محکم کن بعد برو
-چششم خانمم...خدافظ.
-خدافظ
رفتم رو بروی آینه ی جا کفشی
ینی این از کجا فهمید راست میگفت ...دیگه خبر از من داره....
از همونجا داد زدم...
-دوست دارم آنی
و دیگه بی معطلی رفتم بیرون...
...
به شرکت که رسیدم...
بعد از سالم با منشی که جای آنا استخدام کرده بودیم به تازگی رفتم تو اتاقم...
شماره اتاق احسانو گرفتم االن با بمب خبری شرکت مواجه میشم. ناگفته نماند بمب انرژی....
صدای فین فین احسان به گوشم اومد بر عکس همیشه....
-هوی چته..
۹.۲k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.