بسم رب الشهداء

بسم رب الشهداء....



قسمت چهارم:

رفتیم مقطع راهنمایی و دیگه ندیدمش چون من 6سال طول کشید راهنمایی را بگذرونم چون همش رد شدم درجا زدم،میثم رفت دبیرستان و من موندم راهنمایی،بعضی اوقات تو محل میدیدمش ولی قهر بودیم باهم!
من تو اول دبیرستان ترک تحصیل کردم و رفتم فنی حرفه ای ،خیلی از اون موقع گذشت حدود 6سال تا یک روز تو خیابون ساعت حدود 8شب دیدمش داره میره خونه،وقتی داشت از جلوم رد میشد نگاهم راگرفتم یه طرف دیگه که چشم تو چشم نشیم،به دیواره سره کوچمون تکیه داده بودم،یهو روش را گرفت سمتم با یه لبخنده شوخی وار گفت چطوری داود خواجه وند؟بریم دعوا!؟نگاش کردم!خواستم نخندم نشد!دوتایی زدیم زیره خنده،رفتم سمتش و روبوسی کردیم و بدون کینه شروع کردیم خاطرات مدرسه را مرور کردن،باب دوستی باز شد ولی جفتمون از دوتا فرهنگ متفاوته اجتماعی،اون یه بچه بسیجی حزب الهی و من یه بچه تیریپ ارازل که به مسائلی که اون بهش ایمان داشت جور خوبی نگاه نمیکردم.من با میثم یه دوست مشترک داشتیم که هر شب وقتی داشت میرفت خونه درباره مسائل مختلف،مخصوصا سیاسی حرف میزدیم!


شهادت جامونده هاصلوات...
دیدگاه ها (۹)

بسم رب الشهداء....قسمت پنجم:یه شب خوب یادمه برگشت بهم گفت می...

بسم رب الشهداء....قسمت آخر:گذشت که یه شب به طور ناگهانی دیدم...

بسم رب الشهداء...قسمت سوم: یه روز از کلاس پرتم کرده بودن بیر...

بسم رب الشهداء...قسمت دوم:اخلاق میثم آروم!مذهبی!قرآن خوان !م...

نام: وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیش پارت:۴شب که رس...

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط