ویو ات
ویو ات
بعد ریختن اون همه فلفل و نمک رو زخم هام و تو دهنم منو داخل قفس گذاشت و رفتش آروم فلفل و نمک هارو از رو زخمام پاک کردم که بیشترشون جذب زخمام شده بودن تازه صدامم گرفت بود...عوفی کشیدم و سعی کردم بلند شم ولی نشد قفس اونقدر بزرگ نبود که بشه همه جارو نگاه کردم تا دوربینی نباشه بعدش شروع کردم به گریه کردن خیلی درد میکرد خیلی زیاد پاهامو جمع کرده بودم و گریه میکردم صدایی نداشتم و خب صدای گریمو کسی نمیشنید خیلی تشنم بود و من از تندی و شوری متنفر بودم و کلی فلفل و نمک و مجبور بودم حضم کنم رو زمین فقط خون بود که همش از پاهام و دستام میومد
ویو کوک
وای خیلی حال داد....دلم خنک شد پوزخند صدا دار زدم که دوباره اون موجودات بدرد نخور اومدن سمتم و تعظیم کردن
-چیه؟
خب ازون پری ها بودن که نمیتونستن حرف بزنن یعنی خب صداشون دست من بود...دستمو گرفتن و با باند بستن به قدری شلاق و محکم گرفته بودم که شوک و داغی رو دست خودمم مونده بود
-لازم نیس
دستامو باند پیچی کردن و سریع پرواز کردن و رفتن
-هوی شما...وایستید ببینم...
با ترس اومدن سمتم
-مگه نمیدونید ممنوعه پرواز
به همدیگه نگاه کردن و بدو بدو فرار کردن هوفففف اصلا حوصله نداشتم که اونارم ببرم تنبیه کنم پس فقط به بادیگارد گفتم ببرتشون تو قفس سیاه و دو روز اونجا بمونن
بعد ریختن اون همه فلفل و نمک رو زخم هام و تو دهنم منو داخل قفس گذاشت و رفتش آروم فلفل و نمک هارو از رو زخمام پاک کردم که بیشترشون جذب زخمام شده بودن تازه صدامم گرفت بود...عوفی کشیدم و سعی کردم بلند شم ولی نشد قفس اونقدر بزرگ نبود که بشه همه جارو نگاه کردم تا دوربینی نباشه بعدش شروع کردم به گریه کردن خیلی درد میکرد خیلی زیاد پاهامو جمع کرده بودم و گریه میکردم صدایی نداشتم و خب صدای گریمو کسی نمیشنید خیلی تشنم بود و من از تندی و شوری متنفر بودم و کلی فلفل و نمک و مجبور بودم حضم کنم رو زمین فقط خون بود که همش از پاهام و دستام میومد
ویو کوک
وای خیلی حال داد....دلم خنک شد پوزخند صدا دار زدم که دوباره اون موجودات بدرد نخور اومدن سمتم و تعظیم کردن
-چیه؟
خب ازون پری ها بودن که نمیتونستن حرف بزنن یعنی خب صداشون دست من بود...دستمو گرفتن و با باند بستن به قدری شلاق و محکم گرفته بودم که شوک و داغی رو دست خودمم مونده بود
-لازم نیس
دستامو باند پیچی کردن و سریع پرواز کردن و رفتن
-هوی شما...وایستید ببینم...
با ترس اومدن سمتم
-مگه نمیدونید ممنوعه پرواز
به همدیگه نگاه کردن و بدو بدو فرار کردن هوفففف اصلا حوصله نداشتم که اونارم ببرم تنبیه کنم پس فقط به بادیگارد گفتم ببرتشون تو قفس سیاه و دو روز اونجا بمونن
- ۱.۰k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط